گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و چهارم
بخش اول
برای همین سکوت کردم ...
دیگه دلم نمی خواست بهش جواب رد بدم ... دلم راضی نمی شد حرفی بزنم که اونو از خودم برونم ...
احساس می کردم قدرت مبارزه با انیس خانم رو هم دارم , حتی اگر با من مخالف باشه می خواستم هاشم رو برای خودم نگه دارم ...
اونقدر هیجان وجودم رو گرفته بود که مثل یک گوله آتیش داغ بودم و وقتی دوباره پرسید چرا جواب نمیدی , از جام پریدم ...
با خودم گفتم لیلا چه مرگت شده ؟ به خودت بیا ... یک چیزی بگو , مثل آدم های احمق رفتار نکن ...
ولی بازم سکوت کردم ...
دست هام به هم گره خورده بود و بی اختیار به هم فشار می دادم ...
احساس کردم هاشم هم خیلی استرس داره چون بد رانندگی می کرد ...
مرتب ترمز می گرفت و دنده عوض می کرد ... دوباره پرسید : چی میگی ؟ ... با من ازدواج می کنی که تا آخر عمر کنار هم باشیم ؟ ...
از خجالت زبونم بند اومده بود ... نمی دونستم چه جوابی بهش بدم که درست باشه ؟
هیچ وقت در چنین موقعیتی قرار نگرفته بودم ...
تازه اون زمان , من تو عالم خودم هاشم رو مرد بزرگی می دونستم و فکر می کردم در مقابل اون یک بچه ام ... در حالی که اون زمان هاشم فقط بیست و چهار سال داشت ...
با یک لحن خاص و متفاوت با همیشه گفت : کجا می ری بانو ؟ خونه یا پرورشگاه ؟
گفتم : اول می رم پرورشگاه , اونجا رو سر و سامون بدم ... بعد می رم خونه , خانجانم هنوز پیش منه و نمی تونم شب تنهاش بذارم ، ناراحت میشه ...
گفت : من خانجانت رو خیلی دوست دارم , زن ساده و مهربونیه .. تو بیمارستان که بودیم چند بار با هم حرف زدیم ...
تو رو خیلی دوست داره , همش گریه می کرد ...
وای لیلا نمی دونی چه روزای سختی بود ؛ پر از نگرانی ... فکر اینکه تو رو از دست بدم , دیوونه ام می کرد ...
با صدایی لرزون و آهسته پرسیدم : انیس خانم چیزی نمی گفت شما میومدی بیمارستان ؟
گفت : مگه کسی می تونست با من حرف بزنه ؟ جرات نمی کرد ... می دونست که حریفم نمی شه ...
ناهید گلکار