گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و چهارم
بخش چهارم
و یک نفس عمیق کشیدم تا حالم جا بیاد ، بعد با خانجان روبرو بشم ...
خونه ی خاله این روزا خیلی شلوغ بود ... اغلب همه اونجا جمع می شدن تا برای مراسم عروسی هرمز آماده بشن ...
منم تو این مدت کاملا با موضوع کنار اومده بودم و ترجیح می دادم به گذشته فکر نکنم ...
مرور بدبختی ها و ناکامی ها , کاری بود که من دوست نداشتم ...
بهم یک حس کوچیکی و درموندگی می داد که اصلا خوب نبود ...
من از ضعف نشون دادن بدم می اومد و هر بار که این کارو کرده بودم , از خودم متنفر می شدم ...
وقتی رسیدم , خانجانم کنار یک سینی که بساط شام رو گذاشته بود و بوی کوکو که تو فضای اتاق غوغا می کرد , نشسته بود ...
ولی باز چشم هاش گریون بود ... اولش ترسیدم اتفاقی افتاده باشه , پرسیدم : چی شده خانجان ؟ ...
با گوشه ی دامنش اشک چشمش رو پاک کرد و گفت : هیچی مادر , بدبختی منه دیگه ...
کنارش نشستم و در حالی که به صورتش خیره شده بودم , پرسیدم : بهم بگو ببینم کدوم بدبختی ؟ ...
آه جانسوزی کشید و گفت : ولش کن مادر ... تو از راه رسیدی , خسته ای ... چیزی نیست , برو دست و صورتو بشور و بیا شام بخوریم ...
گفتم : خانجان , اگر چیزی نیست چرا گریه می کنی ؟ نگرانم کردی , تا نگی شام نمی خورم ...
گفت : آخه این شد زندگی ؟ از صبح تا شب تو این اتاق نشستم , تو می ری این وقت شب میای خونه ... نمی دونم کجا می ری ؟ چیکار می کنی ؟
ناهید گلکار