گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و چهارم
بخش ششم
گفتم : راستش امشب که رفتم کلاس , اونم اونجا بود ... بعدم منو رسوند ...
گفت : دیگه نرو باهاش , خاله جون یک چیزی می دونم که می گم ...
امشب انیس بدون مقدمه زنگ زده بود , کلی حاشیه رفت و بعدم گفت می خواد بره برای هاشم خواستگاری دختر وزیر ...
نمی دونی با چه آب و تابی برای من تعریف می کرد , الاغ فکر می کنه ما آرزوی پسر اونو داریم ...
منم گفتم به سلامتی , الهی خوشبخت بشه ...
می دونی ؛ از ماجرای بیمارستان و بسط نشینی هاشم اونجا , دوباره کک افتاده تو پاچه ی انیس ...
گفتم : نه خاله , از اون نیست ... دیشب هاشم با مادرش حرف زده و امشب هم اومده بود ازم خواستگاری کنه ...
خاله حیرت زده گفت : نه ؟؟ تو رو خدا ؟ مرگ من راست میگی ؟ ای دل غافل ... که اینطور ؟ خوب تو چی گفتی ؟ ...
سری تکون دادم و گفتم : جوابی که بهش ندادم ... ولی گفتم تا انیس خانم راضی نباشه من جوابی ندارم ...
گفت : وای خاله , بمیرم برات ... نکنه دل بستی به هاشم ؟ ...
گفتم : نه خاله جون , یاد گرفتم تو زندگی نه می شه به کسی دل بست نه می شه نبست ... آدم ها با احساس خودشون زندگی می کنن , ولی باید یک افسار گردن اون احساس بندازن تا هر کجا می خواد آدم رو نبره ...
شما هم بهش فکر نکنین , برای من مهم نیست ...
شد , شد ... نشد , می شه مثل حالا ...
ناهید گلکار