گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و چهارم
بخش هفتم
راستش حس و حال کلنجار رفتن با انیس خانم رو ندارم ...
کارای مهم تری پیش رو دارم که سرم با اونا گرمه , خدا رو شکر ...
بذار هر کاری می خوان مادر و پسر بکنن ...
گفت : الهی فدات بشم که دختر خودمی ... خوشم اومد , آفرین به تو ... دیگه دارم جلوت کم میارم ...
من اینو گفتم ولی دوباره دلم گندم زار می خواست ... و این نشون می داد که چه آشوبی درونم به پا شده ...
دو روزی گذشت و از هاشم خبری نبود ...
با اینکه سعی می کردم منطقی با موضوع کنار بیام , ولی نمی شد و نمی تونستم جلوی احساسم رو بگیرم و منتظر خبری از اون نباشم ...
گاهی هم فکر می کردم به زودی خبر عروسی هاشم هم به دستم می رسه ...
تا یکشنبه بیست و دوم شهریور ؛ اون روزی که نتیجه ی امتحان بچه ها اومد ...
خوب اون همه ماجرا باعث شده بود که تو امتحان شهریور فقط هفت تا دیگه از بچه ها که اونم خودشون به درس علاقه داشتن , قبول بشن ...
من شکست رو دوست نداشتم ... از همون لحظه ای که این خبر به دستم رسید , با خودم عهد کردم که اون بچه ها رو به مدرسه بفرستم ...
فرصت زیادی نداشتم و باید هر چی زودتر دست به کار می شدم ...
کیفم رو برداشتم ، پرورشگاه رو سپردم به زبیده و رفتم پیش آقای مدیر , شاید بتونه کمکم کنه ...
ناهید گلکار