گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و پنجم
بخش اول
اون روز نتونستم آقای مدیر رو پیدا کنم ... یکم منتظر شدم تا برگرده ولی خبری نشد ...
تصمیم گرفتم خودم برم اداره آموزش و پرورش ...
و سراغ رئیس اداره رو گرفتم ... در زدم و رفتم داخل اتاق ...
یک مرد لاغر اندام سبزه رو پشت میز نشسته بود ...
گفتم : آقای رئیس ازتون یک خواهش بیجا دارم ...
سرش که پایین بود بلند کرد و گفت : اگر بیجاست مطرح نکنین و وقت من نگیرید , من خارج از عرف کاری نمی کنم ... رفوزه شدین ؟
گفتم : نه , موضوع شخصی نیست ... من مسئول پرورشگاه ... هستم , می خوام بچه هام تو مدرسه درس بخونن ...
سال گذشته خودم بهشون درس دادم و متفرقه امتحان دادن و بیست و یک نفر قبول شدن ولی این کار خیلی سختی بود و من تجربه ی کافی ندارم ...
اون دخترا به جرم نداشتن پدر و مادر , بی سواد بار میان و آینده ای ندارن ... در صورتی که خیلی هاشون با استعداد و باهوش هستن ...
بدون اینکه سرشو بلند کنه , لابلای کاغذ هاش دنبال چیزی می گشت ...
یکم منتظر شدم ولی اون انگار حرف منو نشنیده بود ...
دوباره گفتم : آقای رئیس توجه کردین ؟ خواهش می کنم به من کمک کنین تا بچه ها بتونن برن مدرسه ... این دخترها گناه دارن ، به خدا ثواب می کنین ...
وقتی بزرگ می شن بدون سواد و یاد گرفتن هنری باید پرورشگاه رو ترک کنن ... خدا رو خوش نمیاد کمکشون نکنیم ...
ولی اون بازم داشت دنبال یک کاغذ می گشت ...
نا امید شده بودم , انگار این کارو می کرد که از اتاقش برم بیرون ...
تصمیم دیگه ای گرفتم ... نمی خواستم دست از این اصرارم بردارم ...
روی یک صندلی نشستم و گفتم : از این جا نمی رم تا جواب منو بدین ...
ناهید گلکار