خانه
406K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۲:۰۷   ۱۳۹۷/۳/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و پنجم

    بخش اول



    اون روز نتونستم آقای مدیر رو پیدا کنم ... یکم منتظر شدم تا برگرده ولی خبری نشد ...
    تصمیم گرفتم خودم برم اداره آموزش و پرورش ...

    و سراغ رئیس اداره رو گرفتم ... در زدم و رفتم داخل اتاق ...
    یک مرد لاغر اندام سبزه رو پشت میز نشسته بود ...
    گفتم : آقای رئیس ازتون یک خواهش بیجا دارم ...
    سرش که پایین بود بلند کرد و گفت :  اگر بیجاست مطرح نکنین و وقت من نگیرید , من خارج از عرف کاری نمی کنم ... رفوزه شدین ؟

    گفتم : نه , موضوع شخصی نیست ... من مسئول پرورشگاه ... هستم , می خوام بچه هام تو مدرسه درس بخونن ...
    سال گذشته خودم بهشون درس دادم و متفرقه امتحان دادن و بیست و یک نفر قبول شدن ولی این کار خیلی سختی بود و من تجربه ی کافی ندارم ...
    اون دخترا به جرم نداشتن پدر و مادر , بی سواد بار میان و آینده ای ندارن ... در صورتی که خیلی هاشون با استعداد و باهوش هستن ...
    بدون اینکه سرشو بلند کنه , لابلای کاغذ هاش دنبال چیزی می گشت ...
    یکم منتظر شدم ولی اون انگار حرف منو نشنیده بود ...
    دوباره گفتم : آقای رئیس توجه کردین ؟ خواهش می کنم به من کمک کنین تا بچه ها بتونن برن مدرسه ... این دخترها گناه دارن ، به خدا ثواب می کنین ...
    وقتی بزرگ می شن بدون سواد و یاد گرفتن هنری باید پرورشگاه رو ترک کنن ... خدا رو خوش نمیاد کمکشون نکنیم ...
    ولی اون بازم داشت دنبال یک کاغذ می گشت ...
    نا امید شده بودم , انگار این کارو می کرد که از اتاقش برم بیرون ...

    تصمیم دیگه ای گرفتم ... نمی خواستم دست از این اصرارم بردارم ...

    روی یک صندلی نشستم و گفتم : از این جا نمی رم تا جواب منو بدین ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان