گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و پنجم
بخش سوم
با شرمندگی گفت : میشه بیاین خونه ی ما ؟ به عنوان مهمون ؟ ...
گفتم : اگر مادرتون سودابه رو نخواد , اون بدجوری اذیت می شه ... قبول دارین ؟
گفت : نه , من نمی ذارم مادرم ناراحتش کنه ... حالا که قبول کرده تو خونه ی خودمون اونو ببینه , اگر شما صلاح می دونین باب میلش رفتار کنیم که دیگه حرفی نباشه ...
گفتم : باشه ... میشه امشب بیایم ؟ اگر نشه تا هفته ی دیگه نمی تونم ...
گفت : باشه , تشریف بیارین ... خودم میام دنبالتون , فقط بفرمایید ساعت چند ؟
گفتم : منزل شما رو بلدم ... ما باید شام بچه ها رو بدیم و اونا رو بخوابونیم بعدا بیایم , مشکلی نیست ؟
گفت : نه ,نه ... چه مشکلی ؟ قدم سر چشم می ذارین ...
اون که رفت , زبیده اومد و گفت : یکی از بچه ها تب داره ...
قلبم فرو ریخت و روزهای سیاهی رو به یاد آوردم ...
پرسیدم : کی مریضه ؟
گفت : سوسن , اون دختر کوچولویی هست که سر سال آوردنش ...
با عجله خودمو رسوندم ...
سرفه می کرد و تنش داغ بود ... فورا به خونه زنگ زدم و به خاله گفتم : میشه از هرمز خواهش کنین چند دقیقه بیاد اینجا ؟ یکی از بچه ها تب داره و من می ترسم دوباره اتفاقی افتاده باشه ...
بعد با عجله رفتم سراغ سوسن و کنار تختش نشستم ...
سرِ تب دارشو گرفتم تو بغلم و با نگرانی شروع به گشتن موهاش کردم ...
موهاشو با ناز و نوازش گشتم ... هیچی نبود ... بازم گشتم ...
از زبیده و سودابه هم خواستم بقیه ی بچه ها رو نگاه کنن ...
تا هرمز رسید و اونو معاینه کرد و گفت : فقط سرما خورده ... با سوپ و چند تا دارو خوب میشه ...
ناهید گلکار