خانه
406K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۲:۵۲   ۱۳۹۷/۳/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و ششم

    بخش ششم




    همه چیز برای عروسی آماده بود ولی هنوزم خیلی کارا مونده بود که باید لحظات آخر انجامش می دادیم ....
    بدون مقدمه هرمز ازم پرسید : لیلا , تو عروسی من ویولون می زنی ؟
    گفتم : اگر خانجانم اجازه بده از خدا می خوام ...
    خانجان گفت : نه مادر , خوبیت نداره ... تو هنوز جوونی , باز برات حرف در میارن ... یادت رفت اون بار چی شد ؟
    هرمز گفت : خاله این بار به خاطر من اجازه بدین ...
    لیلا , مادر میگه استادت هم میاد ... اونم حتما خوشحال می شه ...


    من رفتم تو فکر ...
    یادم افتاد هاشم هم توی عروسی دعوت داره و من آهنگی رو که برای هرمز یاد گرفته بودم و می خواستم با تمام وجودم براش بزنم , حالا دلم می خواست تو عروسی اون و برای هاشم بزنم ...
    واقعا دنیای عجیبیه , آدما حتی از یک لحظه ی دیگه ی خودشون خبر ندارن و اون چیزایی رو که هم خبر دارن , فراموش می کنن ...
    و من در اون لحظات جز عشقی که تو دلم جوونه زده بود , چیزی یادم نمیومد ...
    بالاخره شب عروسی رسید ...
    و من راستش به ذوق دیدن هاشم , به خودم رسیدم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان