خانه
406K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۲۰:۳۶   ۱۳۹۷/۳/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و هفتم

    بخش دوم



    در باز شد و خاله اومد تو ... در حالی که یک دست لباس مشکی ساتن رو دستش بود , پرسید : شماها اینجایین ؟
    زود باش لیلا حاضر شو , عاقد اومده که لیتا رو مسلمون کنه و عقد کنه ...
    آبجی جون شما برو که دین و ایمونت درست تره , مراقب باش همه چیز درست باشه ... دست شما سپرده ...

    ببین خواهر , مو لا درزش نره ها ... مسلمون مسلمون بشه ها ... برو ببینم چیکار می کنی ...

    خانجان جوگیر شد و فورا چادرشو سرش کرد و به من گفت : حواست باشه چی بهت گفتم ...

    و رفت ...
    خاله فورا درو بست و گفت : بگیر بپوش ... اینو برای تو خریدم ترسیدم زودتر بهت بدم آبجیم نذاره تو بپوشی ...
    زود باش , امشب کلی آدم های شیک و پولدار میان اینجا ... این گردنبد رو هم بنداز ...
    لباس اونقدر زیبا بود که نمی تونستم باور کنم ... چشمم پر از اشک شد و گفتم : خاله چی بهت بگم ؟ ...
    الهی قربونت برم , تو این همه گرفتاری بازم به فکر من بودی ؟ ...
    گفت : معلومه که هستم ... در واقع تو برای من نفر اولی , چرا اینو نمی فهمی ؟ ...
    زود باش بپوش و بیا بیرون تا آبجیم ندیده ...
    یک لباس مشکی ساتن با یک یقه ی سه سانتی و آستین تا آرنج ...
    قسمت بالا تنه یک برش داشت که سمت چپ , چین می خورد و یک سنجاق طلایی روی اون خودنمایی می کرد و یک دامن که از تو کمر , چهار تا پیلی دو پهلوی بزرگ داشت و یک ژیپون اونو پف دار نگه می داشت ...
    با اون کفش مشکی وقتی خودم تو آیینه نگاه کردم , نشناختم ...
    چقدر فرق کرده بودم ... چند بار دور خودم گشتم ... دستم رو زدم به کمرم و ژست گرفتم ...
    نه , واقعا خیلی خوب شده بودم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان