خانه
406K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۲۰:۴۳   ۱۳۹۷/۳/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت شصت و هفتم

    بخش چهارم



    با ملیزمان رفتیم و جایی که مشرف به گروه نوازنده ها بود , نشستیم ...
    من چشمم به در بود تا هاشم بیاد که  بالاخره انیس خانم با دو تا دختر و دامادهاش و پشت سرشون هاشم , وارد حیاط شدن ...
    شاید دو کیلو طلا و جواهر به خودشون وصل کرده بودن ...
    ملیزمان دستم رو گرفت و با اشتیاق پرسید : هاشم اینه ؟
    گفتم : آره ...
    گفت : دیوونه , قدش برای تو کوتاهه ...
    گفتم : وا ؟؟ به من چه ؟ ...
    گفت : امشب تو رو ببینه دیگه ولت نمی کنه ...
    گفتم : انیس خانم نمی خواد زن بیوه برای پسرش بگیره ...
    بیشتر کسانی که تو عروسی بودن , انیس خانم رو می شناختن ... جلوی پاش بلند شدن و اونم با همون گردن راست و غرور مخصوص به خودش سلام و احوال پرسی می کرد و بالاخره یکم اونطرف تر از ما نشستن ...
    اما منو ندیدن ...
    خاله با دست به من اشاره کرد که : بیا ...
    فورا در حالی که بازم دست و پام می لرزید , از جام بلند شدم و رفتم به طرف خاله گفت : بیا اینجا مهمون ها رو راهنمایی کن , پیش من بمون ...
    گفتم : چشم ... ولی برگشتم و به جایی که هاشم نشسته بود , نگاه کردم ...
    حدسم درست بود ... نه تنها هاشم بلکه انیس خانم و دخترا و دامادهاش و هاشم داشتن منو نگاه می کردن ...
    شایدم منظور خاله همین بود ...
    دیگه مجبور بودم برم جلو و سلام کنم ...
    هاشم و دامادهای انیس خانم از جاشون بلند شدن ولی خودش همین طور که نشسته بود , دستشو دراز کرد و با من دست داد و منو معرفی کرد : ایشون لیلا , سرپرست پرورشگاه ...


    از حرفش بوی تحقیر میومد ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان