گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و نهم
بخش چهارم
بچه ها رو بردم تو خیاط خونه و اون خانم اندازه هاشونو گرفت و قرار شد تا پس فردا بهم تحویل بده ...
بعد پیشنهادم رو بهش گفتم که بیاد تو پرورشگاه و به بچه ها خیاطی آموزش بده ...
اونم قبول کرد و قرار گذاشتیم که این کارو بکنیم ...
هر قدم که جلو می رفتم , احساس می کردم قدرت بیشتری برای ادامه ی کارم پیدا می کنم ...
دخترا رو بردم تو پرورشگاه و به زبیده گفتم : تحویل تو ...
آقا هاشم اومده دنبالم که بریم خونه ی انیس خانم ... می خواد منو ببینه ...
تو حواست به بچه ها باشه ... درها رو قفل کن ... شاید من شب رفتم پیش خانجانم ...
گفت : باشه خانم , حواسم هست ... نگران نباش ...
برگشتم و سوار شدم ...
هاشم گفت : لیلا دلم برات تنگ شده بود ... آخیش , راحت شدم ... نمی تونستم حرف بزنم ...
در حالی که غرق در لذت دوست داشته شدن بودم , لبخندی روی لبم نقش بست که از دید هاشم پنهون نموند ...
جرات بیشتری پیدا کرد و گفت : نمی دونم تو منو جادو کردی یا طلسم ؟ ... الان پیش توام , تا ازت جدا میشم دلم تنگ می شه ...
بازم سکوت کردم ...
پرسید : تو چیزی نمی خوای بگی ؟
گفتم: چرا ,ولی نه قبل از حرف زدن با انیس خانم ...
حال عجیبی داشتم ... بدنم گُر گرفته بود و می ترسیدم این همه هیجانی که تو وجودم هست , دستم را رو کنه ...
می دونستم که مانعی مثل انیس خانم جلوی راهمه و نباید امیدوار می شدم , که در این صورت دوباره ضربه می خوردم ...
هاشم ماشین رو تا دم ایوون برد و با هم پیاده شدیم ...
خوشحال بود و چشم هاش برق می زد ...
هر چی اون به این ملاقات خوشبین بود , من نبودم ...
بازم شکوه و جمال اون ساختمون و اون زندگی منو گرفته بود ...
به خودم نهیب زدم : لیلا , دست و پاتو گم نکن ... وگرنه انیس خانم سکه ی یک پولت می کنه ...
حواست باشه این بار نباید به اون ببازی , تو رشته ی کارو دستت بگیر ...
ناهید گلکار