گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت شصت و نهم
بخش پنجم
هاشم راهنمایی کرد و دوش به دوش هم وارد خونه شدیم ...
انیس خانم این بار با خوشرویی اومد به استقبالم و گفت : خوش اومدی لیلا جون ...
مرسی که وقت گذاشتی , ولی من باید باهات حرف می زدم ... بفرما بشین ...
وای عزیزم , تو چقدر قشنگ ساز می زنی ... من که خیلی لذت بردم , عالی بود ...
نشستم و هاشم هم اومد نزدیک من بشینه که انیس خانم گفت : هاشم جان میشه شما ما رو تنها بذاری ؟ ... می خوایم زنونه حرف بزنیم ...
هاشم گفت : مادر ؟ برای چی ؟
گفت : خواهش می کنم , لطفا ... من و لیلا با هم حرف داریم , نمی خوام تو باشی ... میشه ؟
هاشم با ناراحتی سری تکون داد و گفت : پس من یکم می رم به اتاقم و زود برمی گردم ...
گفتم : انیس خانم منم با شما حرف دارم , اجازه می دین اول من بگم ؟
گفت : بگو ببینم چی شده ؟
بدون معطلی گفتم : مدتیه که می خواستم بهتون بگم ولی وقت نمی شد ... اول اینکه من واقعا ازتون ممنونم که پیگیر کار مدرسه ی بچه ها شدین , شما اونقدر قابل تحسین هستین که من آرزو کردم یک روز مثل شما بشم ... می خواستم در مورد کمک هاتون که موقع مریضی من و بچه ها کردین هم ازتون تشکر کنم ...
به نظرم شما زن بی نظیری هستین ... اگر شما نبودین اون بچه ها خیلی صدمه می دیدن ...
انیس خانم لبخند رضایتمندی روی لبش نقش بست و گفت : نه جونم , وظیفه ام بود ... خوب به هر حال کاری که از دستم بر میومد کردم , مهم نیست ...
گفتم : به خدا خیلی مهمه , هر کسی این کارا رو نمی کنه ... شما واقعا یک زن استثنایی هستین و من تا آخر عمرم فراموشتون نمی کنم ...
گفت : ممنون ... حالا من می خواستم بگم ...
وسط حرفش رفتم و ادامه دادم : البته یک مورد دیگه هم هست که باید بهتون بگم و از تجربه ی شما استفاده کنم , اونم اینه که مرادی از سودابه خوشش اومده ...
و جریان رو با آب و تاب براش تعریف کردم ...
من تند تند می گفتم و اون با اشتیاق گوش می داد ...
ناهید گلکار