گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتادم
بخش سوم
هاشم با حالتی عصبی و ناراحت اومد ... انگار همون گوشه کنارها , گوش ایستاده بود ...
نگاهی به انیس خانم انداخت و گفت : مادرِ من , کار به این روشنی و واضحی رو می خوای دست استخاره بسپری ؟ استخاره دل آدمه ... اگر فکر کنی خوبه , خوب می شه و اگر مثل شما تو همه چیز تردید داشته باشی , هیچ کاری درست نمی شه ...
اگر الان لیلا قبول کنه که تو پرورشگاه کار نکنه , دیگه به نظر من اون کسی که من می خواستم نیست ...
ما می خوایم با هم این کارو بکنیم و همون طور که لیلا بهتون گفت الگوی ما , بزرگترهای ما بودن ... مهربون و بخشنده ...
خودتون بارها به من گفتین : هاشم , بدو بهت احتیاج دارن ... هاشم , برو بخر و بهشون بده ...
هاشم ندارن بخورن , برو یک فکری بکن ...
به من گفتی خدا برای کسی که بخشنده باشه , از زمین و آسمون نعمت می فرسته ...
مادر من , لیلا به نظرم همونی هست که پاداش منه ... بذار ما با هم زندگی کنیم و نه توش نیار ...
من از لیلا می خوام که این بحث امشب ما رو ببخشه ...
انیس خانم آه جانسوزی کشید ... پیدا بود که کاملا مردد شده و نمی دونه چه تصمیمی بگیره ...
و من اینو نمی خواستم ...
گفت : من که منظور بدی ندارم ... خودشم می دونه , اون منو شناخته ...
اگر این کارو بکنم , حالا حالاها باید جوابگوی حرف مردم باشم ...
هاشم گفت : دیدی که اون شب عروسی همه از لیلا خوششون اومد ؟ ... هم آذر بانو هم آرام دخت موافق بودن , حالا چی شده این حرفا رو می زنی ؟
ناهید گلکار