گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتادم
بخش چهارم
صدای رعد و برق بلند شد ... آسمون روشن می شد و می غرید ...
درست مثل دل من , آشوب زده و پریشون شده بود ...
از جام پریدم و گفتم : من باید برم , بچه ها می ترسن ... آمنه ...
حرفم رو قطع کردم ...
خدای من , هنوز نگران آمنه بودم ...
بعد ادامه دادم : همه شون از صدای رعد وحشت می کنن ...
کیفم رو برداشتم ...
گفتم : خداحافظ انیس خانم ... ببخشید مزاحم شدم , ان شالله دفعه ی آخره ...
گفت : برای چی ؟ حالا داشتیم حرف می زدیم ... چیزی هم نخوردی ...
با عجله راه افتادم ... به هیچی جز بچه ها فکر نمی کردم ...
در عین حال دلم می خواست هر چه زودتر از اونجا دور بشم ...
هاشم گفت : مرسی مادر , کار خودتو کردی ؟
سریع دوید ماشین رو روشن کرد و من سوار شدم ... می خواستم هر چه سریع تر برسم پرورشگاه ...
هنوز از در خونه بیرون نرفته بودیم که رگبار شدیدی باریدن گرفت و یکم بعد اونقدر تند شد که اصلا جلوی ماشین دیده نمی شد و برف پاک کن حریف اون نبود ...
هاشم پرسید : چرا ساکتی ؟ به چی فکر می کنی ؟ از دست مادرم ناراحتی ؟
گفتم : نه بابا ... بچه ها می ترسن , من باید اونجا باشم ... نمی خوام به چیز دیگه ای فکر کنم ...
اصلا در توانم نیست که با کسی مبارزه کنم ...
گفت : مگه نمی خواستی بری خونه ی خودتون ...
گفتم : تو رو خدا یکم تندتر برین , من می دونم الان بچه ها چه حالی دارن ...
پرسید : تو هم از رعد و برق می ترسی عزیزم ؟ ...
گفتم : قبلا چرا , ولی الان ... نمی دونم ... فکر نکنم , فقط به فکر بچه هام ...
گفت : بگو کی بیایم خواستگاری ؟ خودت تعیین کن و به من بگو ...
گفتم : آخه چرا می خوای منو به زور بگیری ؟ ... نمی فهمی انیس خانم دلش رضا نمی ده ؟ ... من نمی خوام این طوری زن کسی بشم , در ضمن پرورشگاه رو هم ول نمی کنم ...
خوب شرط مادرتون هم همینه دیگه , حداقل یکم صبر کنیم ... قبلا هم بهتون گفته بودم دارم اذیت می شم ...
گفت : من صبر ندارم , به اندازه ی کافی صبر کردم ...
گفتم الان دیگه در این مورد چیزی نگو , من نگرانم دخترام ...
ناهید گلکار