گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتادم
بخش ششم
به بچه ها گفتم : فداتون بشم , حالا برین بخوابین ... من اینجام , نترسین ...
زبیده خانم گفت : آقا هاشم چیزی بیارم ؟ چایی میل دارین ؟ ...
گفتم : آقا هاشم دارن می رن , لازم نیست ...
رفتم جلو ... کیفم رو گرفتم و گفتم : چرا هر وقت من یک چیزی می زنم شما اینجا ظاهر می شین ؟
سری تکون داد و با خونسردی گفت : خواست خدا ... این یک نشونه اس , قبول نداری ؟
وقتی برمی گشتم , تنها چیزی که فکر نمی کردم این بود که به ساز زدن تو گوش کنم ...
گفتم : حالا تا برامون حرف در نیاوردن از اینجا برین ...
باز دستشو زد به پیشونیش و گفت : اطاعت بانوی من ...
و برگشت و رفت ...
نمی دونم چرا وقتی دور می شد , دلم براش سوخت ؟ ...
نمی دونستم با اون چیکار کنم ؟
انیس خانم این شرط رو گذاشته بود و خودشم می دونست که من پرورشگاه رو ول نمی کنم ...
اون شب من مجبور شدم همون جا بخوابم ...
وقتی چراغ ها رو خاموش کردم و رفتم تو رختخواب , باز به یاد حرفای انیس خانم افتادم ...
از اینکه دوباره گوشت قربونی بشم , بیزار بودم ... اونقدر بیزار که تصمیم گرفتم با وجود علاقه ای که به هاشم پیدا کرده بودم , تن به این کار ندم ...
فردا باید اول وقت می رفتم اداره آموزش و پرورش ... این بود که صبح زود بیدار شدم و کارای لازم رو انجام دادم و سفارش هامو کردم و راه افتادم ...
در کمال تعجب , دم در مرادی رو دیدم ... با ذوق و شوقی که تو صورتش پیدا بود , با هیجان به من گفت : مادرم راضی شده لیلا خانم , می خواد سودابه رو از شما خواستگاری کنه ...
پرسیدم : از من چرا ؟ آهان , باشه باشه ... من ترتیبش رو می دم ...چشم ... مبارکه ...
آقای مرادی دارم آموزش و پرورش , می خواین شما هم بیاین ؟ ... برای مدرسه بچه ها دارم می رم ...
گفت : اِ ... اِ پس بذارین اول به سودابه خانم خبر بدم ...
گفتم : بیا بریم , بعدا بهش می گیم ... چقدر شما مردا عجولین ؟
ناهید گلکار