گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و یکم
بخش پنجم
دستشو برد و بالا و آورد پایین و گفت : برو خانم بشین سر جات ... منو نترسون , من اسم و آوازه ای برای خودم دارم ... همه می دونن که چطور مدیری هستم , لازم نیست تو برای من خط و نشون بکشی ...
کار یاد من می دی ؟ ....
اینا رو می گفت ولی اسم بچه ها رو با حرص می نوشت ...
پس من کار خودم رو کرده بودم ...
آروم رفتم نشستم ... می دونستم که سال سختی رو با این خانم در پیش دارم ولی چاره ی دیگه ای نداشتم ...
باید پای بچه ها به مدرسه باز می شد و این تنها راهی بود که اون زمان داشتم ...
خانم کفایی با غیظ و تر زیادی مدارکی رو خواست که باید آماده می کردم و میاوردم و دستور روپوش و وسایل لازم رو داد ...
من با همون نگاه بهش می فهموندم که اگر دست از پا خطا کنه , شغلشو از دست می ده ...
از در مدرسه که اومدیم بیرون , آقای مرادی گفت : خوشم اومد , شما با وزیر هم در رابطه ای ؟
گفتم : شما هم باور کردی ؟ نه بیچاره وزیر , روحشم خبر نداره ... ولی تهدیدش که ضرر نداشت ...
گفت : تو رو خدا الکی گفتین ؟ اگر نمی گرفت چی ؟
گفتم : اون اسم بچه ها رو نمی نوشت , من عملیش می کردم ... تا وزیر هم می رفتم , پشتم به انیس الدوله گرمه ...
رئیس هم اومد بیرون و به من گفت : می دونین این اولین باره که بچه های پرورشگاه تو مدرسه ی معمولی درس می خونن ... و این کارو شما کردین ...
با مرادی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم ... گفتم : آقای مرادی حالا که تا اینجا اومدیم بریم یک سر پیش آقای مدیر و مدارک بچه ها رو بگیریم و تا این خانم پشیمون نشده , کاراشون رو انجام بدیم ...
گفت : چشم خانم , ولی من دل تو دلم نیست که به سودابه خبر بدم ...
گفتم : اونم خبردار می شه , این واجب تره ...
ناهید گلکار