گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و یکم
بخش ششم
با سرعت , کارای ثبت نام بچه ها رو کردیم و از مرادی خواستم تقاضای هزینه ی روپوش و چیزای دیگه رو بده ...
حالا باید یک کلاس تو پرورشگاه باز می کردم و این کار سنگینی برای من می شد ... ولی چاره نداشتم ...
تمام فکرم مشغول برنامه ریزی درسی بچه ها و کلاس خیاطی اونا بود ...
داشتم فکر می کردم می تونم برای اونا که موسیقی دوست دارن هم کلاس بذارم ...
خیلی برام جالب بود ... اون روز من اصلا نه به انیس خانم نه به هاشم فکر نمی کردم و غرق در کارم شده بودم ...
وقتی با مرادی برگشتم پرورشگاه , دیدم زبیده و نسا و دخترا دارن همه جا رو تمیز می کنن و دستمال می کشن ...
پرسیدم : چه خبره ؟ ...
زبیده هراسون گفت : آخه شما کجا رفتی ؟ الان می رسن ...
زود باشین , لیلا خانم داره بارزس میاد ...
گفتم : از کجا ؟ پس چرا آقای مرادی خبر نداره ؟
گفت : از بنیاد پهلوی میان ...
سرمو کردم رو به آسمون و گفتم : خدایا شکرت ...
این که میگن از تو حرکت از من برکت , همینه ... چقدر به موقع دارن میان ...
حالا می تونم چیزایی که لازم دارم رو ازشون بخوام ...
مرادی گفت : مگه می خواین چیکار کنین ؟
گفتم : وایسین تماشا کنین فقط ... اگر خدا بهم کمک کنه , خیلی کارا ...
ناهید گلکار