گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و یکم
بخش هشتم
شروع کردن به گشتن توی پرورشگاه ... از بچه ها سوال کردن ... با زبیده حرف زدن ...
بعد با هم رفتیم تو دفتر ...
راستش نمی تونم بگم که استرس نداشتم ولی تمام فکرم دنبال کاستی هایی بود که داشتیم ...
ولی اونا یک پرونده درست کرده بودن و توی اون گزارش کار نوشتن و به منم گفتن امضا کنم ...
دو تا قاب عکس از شاه جوون و همسرش فوزیه و دخترشون که تازه به دنیا آمده بود رو به عنوان هدیه دادن و گفتن : بزنین روی دیوار , جایی که جلوی چشم باشه ...
و عزم رفتن کردن ...
ماتم برده بود .. خدایا حالا چیکار کنم ؟ ما قاب عکس می خوایم چیکار ؟ چه دردی از ما دوا می کرد ؟ ...
آیا درسته که حرف بزنم یا نه ؟ ...
تردید داشتم ... ولی دیدم نمی شه , ممکنه همچین موقعیتی پیش نیاد ...
با صدای بلند گفتم : ببخشید , شما برای چی اومده بودین اینجا ؟
یکی از اون آقاها گفت : چطور مگه ؟ خوب بازدید کردیم که همه چیز درست باشه ... کار شما هم خیلی خوب بود , گزارش می کنیم ...
گفتم : نبود , همه چیز درست نبود ...
گفت : چی فرمودین ؟
گفتم : کارمون کامل نبود ... چرا از من نپرسیدین کم و کسرت چیه ؟ برنامه ی ما چیه ؟ و چرا نمی تونیم انجامش بدیم ؟
گفت : ای خانم , کم کسر که همه دارن ... شما ماشالله از همه جا بهترین , برین خدا رو شکر کنین ...
گفتم : البته که خدا رو شکر می کنم , ولی لطفا یکم به حرفای من گوش کنین ...
گفت : متاسفانه وقت نداریم ... در هر حال ما نمی تونیم برای شما کاری بکنیم , دست ما نیست ...
گفتم : اقلا حرفای منم گزارش کنین ...
گفت : برای خودتون دردسر درست نکنین ...
ناهید گلکار