گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و یکم
بخش دهم
تا مرادی از در رفت بیرون , سودابه بدون مقدمه منو بغل کرد و هق و هق گریه کرد و گفت : مرسی لیلا جون , خدا تو رو سر راهم قرار داد ...
منم در یک آن صورتم خیس اشک شد ... چون درددلش رو می دونستم ...
گفتم : واقعا ؟ من فکر می کردم خدا تو رو سر راه من قرار داده ... اگر تو نبودی من همه ی کارام لنگ می شد ... آخ , ببینم ... تو وقتی عروسی کردی , دیگه نمیای پرورشگاه ؟
گفت : نمی دونم , ببینم مادر آقای مرادی چی میگه ...
گفتم : خوب تو چی می خوای ؟ اون مهمه ...
دست منو گرفت و هاله ای از غم و درد تو چشمش نشست و گفت : لیلا جون من مثل شما نیستم ,حق انتحاب ندارم ... در واقع هیچ حقی ندارم ...
من مثل یاسمن هستم ... ما با هم از بچگی بزرگ شدیم , با هم بی کسی رو تحمل کردیم و با هم برای آینده مون نگران بودیم ... حالا اون مُرده ... رفت , طوری که انگار اصلا نبوده ... نه عزیز کسی بود , نه کسی براش عزاداری کرد ...
من نمی خوام بی کس بمونم ... می خوام خانواده داشته باشم , کس و کار داشته باشم ...
گفتم : به من راست بگو , مرادی رو دوست داری ؟
گفت : فکر کنم ... ازش بدم نمیاد ... خوب چه می دونم دوست داشتن چیه ؟ اگر اینه که از ازدواج با اون راضیم ؟ آره , هستم ... و اینو به شما مدیونم ...
گفتم : ول کن این حرفا رو , ان شالله خوشبخت بشی عزیزم ... من از الان تا آخر عمرم خواهر تو می شم , ولت نمی کنم ... دیگه نگو بی کسی ... چون من هستم , اون وقت بهم برمی خوره ها ...
ناهید گلکار