خانه
406K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۰۲:۰۹   ۱۳۹۷/۳/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و یکم

    بخش یازدهم



    سودابه رفت ...

    و من داشتم فکر می کردم آخه تو از دل من چه خبر داری ؟ یک وقت هایی منم مثل تو احساس می کنم بی کسم ... شاید همه ی آدما , دنبال کس می گردن ... یکی که براشون باشه , بی چون و چرا و بی توقع ...

    این کس فقط می تونه مادر باشه , همین و بس ... ولی دیگه همچین کسی نیست ؟

    نه , نیست ... چون همه به دنبال همونی هستن , که ما هستم ...
    می خوان کس پیدا کنن و اینطوری توقع ها و انتظارشون برآورده نمی شه ... چه خوب بود که یک روز همه ی ما آدما می خواستیم کس یکی دیگه باشیم , نه به دنبال کس بگردیم ...
    تلفن زنگ زد و منو از فکر بیرون آورد ...
    گوشی رو برداشتم ... عفت خانم بود ... گفت : لیلا جون خودتی ؟
    گفتم : بله ... سلام , چی شده به من زنگ زدین ؟
    گفت : می تونی فردا شب بیای خونه ی ما ؟
    گفتم : نه , فردا کار دارم ...
    گفت : کارت که تموم شد , بیا ... بگو فقط چه ساعتی منتظرت بشم ؟ ...
    گفتم : تو رو خدا بگین چیکارم دارین ؟ چون نمی دونم چه ساعتی کارم تموم می شه ...
    گفت : خیلی خوب , امشب بیا ... می تونی ؟
    گفتم : بگین چیکار دارین ؟
     گفت : تو بیا اینجا , خودت می فهمی ... بگو ساعت چند میای ؟ ساعت هفت خوبه ؟
    گفتم : باشه,  چشم ... بیام ببینم چه خبره ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان