گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و دوم
بخش پنجم
زنگ درو هاشم زد و عفت خانم درو باز کرد ...
با هم وارد شدیم ...
خیلی کنجکاو بودم زودتر بدونم با من چیکار داره ...
دو تا مرد جوون هم اونجا نشسته بودن ...
عفت خانم ما رو به هم معرفی کرد ... ایشون لیلا هستن ... آقا پرویز و آقای سروش ...
ولی چیزی نگفت که چرا خواسته بود من برم اونجا ... دل تو دلم نبود و گیج شده بودم ...
همه نشستن و قبل ازاینکه منم بشینم , عفت خانم گفت : لیلا جون , آمادگی داری ساز بزنی ؟ ...
اگر ممکنه همون قطعه ای رو که تمرین کردی , بزن ...
با تعجب گفتم : برای چی ؟!! ...
گفت : اول تو بزن , بعد می گم ... این طوری بهتره ...
نگاهی به هاشم کردم ... احساس کردم اونم مثل من جریان رو نمی دونه ...
به صورتم نگاه کرد و یک بار چشمشو باز و بسته کرد و اینطوری به من قوت قلب داد ...
ویولن رو برداشتم و شروع به زدن کردم ...
خط اول نت رو چند بار خارج زدم چون حواسم سر جاش نبود ...
ولی اون آهنگ منو با خودش می برد ... یکم بعد چشم هامو بستم و رفتم تو رویاهای خودم ...
به آخرش که رسیدم , با یک مکث کوتاه برای اینکه قسمت اول نت رو اشتباه زده بودم , دوباره برگشتم به اول قطعه ... و وسط نت خودم , چند گام پایین تر تمومش کردم ...
ناهید گلکار