گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و دوم
بخش هفتم
دلم می خواست برم ... خیلی خوب بود که من بتونم تو یک ارکستر بزرگ , ویولن بزنم ...
ولی گفتم : اجازه می دین یکم فکر کنم ؟
سروش گفت : بله حتما , چرا که نه ؟ ولی یادتون باشه اگر می خواین پیشرفت کنین باید تمرین کنین وگرنه فراموش می کنین ...
گفتم : حتما ... بهتون خبر می دم ...
هاشم بلند شد و گفت : با اجازه من و لیلا باید بریم ...
تند تند راه افتادیم , انگار من زن اون بودم ... اینطوری جلوی اونا وانمود می کرد ...
وقتی نشستیم تو ماشین گفت : این زن دایی من چی با خودش فکر کرده ؟ حالا دیگه تو بری تو ارکستر بزنی , چشمم روشن ... اصلا خوشم نیومد اون دو نفر رو آورده بود ساز زدن تو رو ببینن ...
مرتیکه داشت با چشم هاش تو رو می خورد ... چیزی نمونده بود بزنم داغونش کنم ...
گفتم : آقا هاشم اونا کارشونو انجام می دادن ... منم شاید رفتم چون خیلی دوست دارم ...
یکم عصبی شد و گفت : مگه هر کاری آدم دوست داشته باشه باید انجام بده ؟ ... نمی شه ... تو زن من میشی و زن من نمی تونه این کارا رو بکنه ...
گفتم : اولا کی گفته من زن شمام , دوما پس من برای چی یاد گرفتم ؟ ...
گفت : چون مردت دوست داره براش بزنی ...
گفتم : آهان , یعنی من از بچگی خودمو آماده می کردم برای شما ساز بزنم که خوشتون بیاد ؟ ...
من لیلام آقا هاشم , با اون زنی که شما می خوای فرق دارم ... من اگر بزنم برای خودم و هر کس دلم بخواد , می زنم ... اصلا این کارا چیه شما می کنی ؟ ...
خوبه والله هنوز نه به باره نه داره , اسمش خاله موندگاره ... کی گفته شما مرد منی ؟
تو رو خدا دست از سرم بردار , من نمی تونم با مادر شما کنار بیام ... پرورشگاه رو هم نمی تونم ول کنم ...
گفت : ببین لیلا , یک کاری نکن همین الان تو رو بدزدم ...
و دست هاشو از روی فرمون برداشت و از هم باز کرد و داد زد : لیلا زن منه ... عشق منه ... هر کس سر راهم بیاد با من طرفه ...
ناهید گلکار