گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و سوم
بخش دوم
گفت : عزیز دلم من که نگفتم ساز نزن ، آهنگ نساز ... ولی خودت می دونی این جور جاها به درد زن نمی خوره ...
الان ببین این زن هایی که آواز می خونن ؛ قمر , روح پرور ... همه بدنام شدن ...
شاید بی دلیل باشه که می دونم هست ... ولی جامعه ی ما اینطوریه دیگه , نمی پذیره خانم ها وارد این کارا بشن ...
من که بد تو رو نمی خوام ... شاید یک روز اوضاع عوض شد , خوب برو چه اشکالی داره ؟
به خدا اگر الان به خاله و خانجانت بگی می خوای این کارو بکنی و اونا موافقت کردن , منم حرفی ندارم ...
ولی نمی شه ... ببین مادر من الان با پرورشگاه به خاطر ما موافقت کرد , اگر حالا اینم بهش بگیم دوباره بین ما جدایی میفته ...
تو رو خدا نکن تا موقعش برسه , الان وقتش نیست ... خواهش می کنم بذار با هم باشیم , اینطوری به هدف هات بهتر می رسی ... منم کمکت می کنم ... قول می دم ...
اگر ساز رو دوست داری بزن , برای دل خودت و من بزن ... ولی اگر زن منم نباشی من نمی تونم بذارم وارد این کارا بشی ...
گفتم : تو رو خدا صدای منو گوش کن ببین چی می گم ... من می ترسم زن تو بشم ... راستش هنوز انیس خانم رو می ببینم دست و پامو گم می کنم ... حتی خواهراتون ...
میشه عجله نکنین و بذارین من آماده بشم ؟
گفت : لیلا , من عاشقم ... اینو بفهم ... از صبح تا شب دارم به تو فکر می کنم ... اینطوری که نمی شه , دلت میاد من اینقدر از دوری تو عذاب بکشم ؟
نزدیک خونه شده بودیم ... از دور دیدم یک نفر با چادر جلوی در نشسته ... حدسش کار مشکلی نبود ... حتما خانجانم بود ...
گفتم : نگه دار ... نگه دار ... فکر کنم خانجانم اونجا نشسته ... منتظر منه ...
زد رو ترمز و توجه خانجان رو جلب کرد ...
از جاش بلند و شد به ماشین نگاه کرد ...
ناهید گلکار