گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و سوم
بخش هفتم
گفت : خیلی خوب میام ... حالا بریم آبجیم رو آروم کنیم ...
گفتم : خاله تو رو خدا هر کاری می تونی بکن , من که حریف همه می شم جز خانجانم ...
شاید یک ساعت با خانجان حرف زدیم و اون زیر بار نمی رفت ..
عاقبت گفتم : اگر به من اعتماد نداری از این به بعد هر کجا می رم با من بیاین ...
اصلا بیاین تو پرورشگاه ببین من چیکار می کنم , اگر دیدی کار بدی می کنم باشه هر چی شما بگی انجام می دم ...
و اینطوری قرار شد از فردا صبح با من بیاد و مراقب من باشه ...
بعد رفتم به دیدن ملیزمان ...
در حالی که روزهای آخر رو می گذروند و خیلی سنگین به نظر می رسید , دراز کشیده بود ..
کنارش نشستم ... حال و احوال کردیم ...
اون ازم گله داشت که زیاد منو نمی ببینه ...
داشتیم با هم حرف می زدیم که هرمز از اتاقش اومد بیرون ...
برخلاف همیشه که از دیدن من خوشحال می شد , یک سلامی کرد و احوالم رو پرسید و با اوقاتی تلخ برگشت به اتاقش ..
از ملیزمان پرسیدم : می دونی هرمز چرا با زنش اختلاف داره ؟
گفت : لیلا فکر کنم زنش به تو حسودی می کنه ... میگه از وقتی اومدن تهران , هرمز اونو ول کرده و همش به تو توجه می کنه ...
نه اینکه تو تیفوس گرفتی و اون همش تو مریضخونه پیش تو بود , حساس شده ...
فکر می کنم سر همین دعوا می کنن چون بین حرفاشون اسم تو رو چند بار شنیدم ...
گفتم : وای , من فقط همینو کم داشتم ... خوبه که من اصلا خونه نیستم ... دیگه امشب همه چیز برای من کامل شد ...
ناهید گلکار