گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و چهارم
بخش پنجم
بعد چونه شو یکم برد بالا و ابروشو در هم کرد و ادامه داد : راستش رو بهت بگم به کسی نمی گی ؟
گفتم : معلومه , نه که نمی گم ...
گفت : پشیمون شدم ... از اینکه با لیتا ازدواج کردم خیلی پشیمونم ... دلم می خواد ایران بمونم , دوست ندارم برگردم ... همه ی کسانی که دوستشون دارم اینجان ...
مادر از همه مهم تره ... دیگه تنها شده , داره پیر میشه و به من احتیاج داره ... اون تمام زندگیشو وقف ما کرد , از دل جون هر کاری از دستش بر میومد برای ما انجام داد ...
حالا نوبت ما بود که بهش برسیم ...
ملیزمان که فقط یکی رو می خواد ازش مراقبت کنه ... ایران بانو که سرگرم زندگی خودشه ... خان زاده هم که تکلیفش معلومه ...
می مونه من که دارم می رم ...
من ساکت بودم و گوش می کردم ...
خودش ادامه داد : شنیدم انیس الدوله می خواد برای هاشم بیاد خواستگاری تو ؟ می خوای قبول کنی ؟
گفتم : نه , فکر نمی کنم ... راستش نمی دونم ... من به درد اونا نمی خورم , می ترسم وصله ی ناجور بشم ...
گفت : تو از اونا سری , خودتو دست کم نگیر ... ولی فعلا این کارو نکن ... برو دنبال موسیقی , یاد بگیر و پیشرفت کن ... به کارِت برس ولی زن اون پسره نشو ...
گفتم : چرا ؟
گفت : نگو چرا , چون خودت دلیلشو می دونی ... مناسب تو نیستن , به خدا همین ... فقط می ترسم تو دردسر بیفتی ... تو برای من خیلی عزیزی , خودتم می دونی چقدر برام ارزش داری ...
همش حواسم دنبال توست ... نمی خوام دوباره عذاب بکشی ...
گفتم : مگه الان تو خودت رو تو دردسر ننداختی ؟ منم مثل تو , چه فرقی می کنه ؟ زندگی همینه دیگه ...
ناهید گلکار