گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و هشتم
بخش دوم
سرمو تکون دادم و کارد و چنگال رو برداشتم ...
گفت : ساعت نه روح انگیز می خونه , عجله نداریم با آرامش بخور ...
گفتم : وای نه ... من باید برگردم , دیروقت می شه ...
گفت : ول کن تو رو خدا ... تو دیگه زن من محسوب میشی , نگران هیچی نباش ... من پشتت هستم ...
نمی دونستم از کجا و چطوری اون غذاها رو باید خورد ...
هاشم خودش شروع کرد و یک تیکه گوشت رو با کارد برید و سر چنگالش زد و داد به من و گفت : یکم بخور , حتما خوشت میاد ...
گوشتِ آبدار و خوشمزه ای بود ... گفتم : عجب , خیلی خوبه ... این چیه ؟
گفت : استیک گوشت ... بخور عالیه ... حالا بگو چرا اوقاتت تلخه ؟ ... به چی فکر می کنی ؟ ...
گفتم : راستش رو بگم ؟ تو ناراحت نمی شی ؟
گفت : نه , برای چی ناراحت بشم ؟ مگه مورد بدیه ؟
گفتم : نه ... برای بچه ها غصه می خورم , زمستون شد و هیچ کدوم لباس گرم ندارن ... قبلا براشون کهنه میاوردن ولی هنوز تیفوس تو شهر هست و می ترسم ... اگر یک دونه شپش یا رشک تو اون لباس ها باشه , دوباره کارمون تموم می شه ...
الان کلاس اولی ها صبح می رن مدرسه ولی هنوز با همون روپوش هستن ... سردشون می شه ...
یک تیکه ی بزرگ گوشت گذاشت دهنش و همین طور که می جویید , گفت : اگر بگم من براشون می خرم , امشب خوشحال میشی ؟ یا باید برای همشون استیک هم بخریم ؟
گفتم : واقعا تو این کارو می کنی ؟
خندید و گفت : آره , ببینم می تونی ثروت انیس الدوله رو به باد بدی ؟ ... چرا از بنیاد نمی خوای ؟
گفتم : باور می کنی هنوز کمک هزینه ی مدرسه رفتن اونا رو ندادن ؟ ...
پرسید : پس تو چجوری خرج می کردی ؟
گفتم : پسر خاله ام داد .. هرمز ...
ساکت شد و دیدم داره تند تند غذا می خوره ... یک مرتبه گفت : این هرمز اگر نرفته بود , من نمی ذاشتم تو دیگه تو اون خونه زندگی کنی ...
ناهید گلکار