خانه
406K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۱:۴۱   ۱۳۹۷/۳/۱۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هفتاد و هشتم

    بخش نهم



    مهمون های من , بیشتر بچه های خاله و همسراشون و دوستان خاله بودن ...
    فقط من برادرام رو دعوت کردم که نیومدن و پیغام فرستادن که شریفه و شیرین بچه به دنیا آوردن و نمی تونن بیان ...
    این خبر خانجان رو نابود کرد ... دنیا در نظرش تیره و تار شد ...
    دلش شکست و تمام شب یک گوشه نشست و غصه خورد ... حق هم داشت ... حسین هم به من بد کرد هم به خانجان ...
    من , آقای مرادی و سودابه رو هم گفته بودم ... اونا خیلی دیر رسیدن ...
    انیس خانم با دیدن سودابه از جاش پرید و بی اندازه ناراحت شد , طوری که نتونست خودشو نگه داره ... با حرص در گوشم گفت : این پارچه رو که تو دادی به این دختره ؟ من از فرانسه آورده بودم ...

    دفعه ی آخرت باشه این کارو می کنی ...

    و قبل از اینکه کسی متوجه ی ناراحتی اون بشه , از پیشم رفت ...
    یک لبخند روی لبم نقش بست و تو دلم گفتم : پس خوب شد دادم ... مثل اینکه پارچه اش خیلی خوب بوده ...
    راستش اون شب اونقدر مورد توجه قرار گرفته بودم که دلم نمی خواست هیچی خرابش کنه ...
    مدام فکر می کردم این یک پاداشی از طرف خداونده و مدام با اون حرف می زدم و شکر می کردم ...


    آخر شب من و هاشم رو دست به دست دادن ...

    توی اون اتاق بی اندازه مجلل , با یک تختخواب عالی و بی نظیر ؛ من و هاشم زندگیمون رو شروع کردیم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان