گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و نهم
بخش دوم
فورا حاضر شدیم و من یک لباس سفید که گل های برجسته داشت و انیس خانم برام خریده بود رو پوشیدم ... گفتم : هاشم , زود باش بریم پایین ... من خجالت می کشم تنها برم ...
گفت : لیلا و خجالت ؟ باورم نمی شه ... تو باید منو ببری پایین ...
گفتم : تو رو خدا زود باش حاضر شو ...
با اصرار من و عجله ای که داشتم , بالاخره آماده شد و دست منو گرفت تو دستش و گفت : از هم جدا نشیم هیچ وقت ...
گفتم : جدا نشیم ...
و از پله رفتیم پایین ...
اون پله ها از طبقه ی بالا می رسید به یک سالن کوچیکی پشت سالن اصلی که جلوی ساختمون بود ...
توی اون , هفت هشت تا اتاق بود و انتهای اون یک راهرو باریک که به مطبخ منتهی می شد ...
و سمت چپ پله ها , راهی بود که وارد سالن می شدیم ...
قسمت عقب و طبقه ی بالا بافت قدیمی داشت و مال پدر انیس الدوله بود که از شاهزاده های قاجار بود و این سالن بزرگ با همه ی تجملاتش , تازه ساخته شده بود و یک معمار ماهر اونا رو سر هم داده بود ...
مثلا آشپزخونه همون اجاق های قدیمی رو داشت ... با همون پاشیر قدیمی و تلمبه و حوضخونه ای برای ظرف شستن ...
ردیف های طبقه بندی شده ی آجری و دیواری که از دود سیاه شده بود ...
و پشت مطبخ یک اتاق دیگه بود که با یک پارچه ی ضخیم و رنگ و رو رفته جدا می شد و پر بود از مواد غذایی ...
دَبه های روغن و برنج و قند وشکر و حبوبات که توی وضعیت قحطی که اون زمان تهران داشت , ثروت بی حسابی محسوب می شد ...
ناهید گلکار