گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و نهم
بخش پنجم
انیس خانم گفت : آخه خوبیت نداره , رسم نیست ... یکی ببینه فکر می کنن ما از این آدمای بی شعوری هستیم که روز اول عروسی ...
هر چند , لیلا که بار اولش نیست ... فکر نمی کنم اصلا براش مهم باشه ...
و با دست بدون اینکه به ما نگاه کنه , اشاره کرد و گفت: برین ... اینم روش ...
هاشم که دیگه هیچ کارشو نمی فهمه ...
من فقط گفتم : مرسی مادر , این خوبی شما رو فراموش نمی کنم ... آذر خانم ممنونم ... خداحافظ ...
و با هاشم از در زدیم بیرون ...
و در مقابل بی صبری من برای اینکه به بچه ها برسم , هاشم ماشین رو با سرعت آورد و سوار شدم ...
حالا از ذوقم تند تند حرف می زدم : می خوام همشون رو بغل کنم ... براشون دف می زنم , ویولن هم می زنم ...
می خوام خوشحال بشن , درست مثل خودم که خوشحالم ...
با خنده نگاهی به من کرد و گفت : من چیکار کنم براشون ؟ چون هیچ هنری ندارم , باید جفتک بزنم ...
گفتم : هاشم , مرسی که به دل من راه اومدی ...
گفت : ولی من مادرم رو می شناسم , تلافی این کارو اگر سر تو در نیاره سر من میاره ...
نمی دونی تو این مدت چی به روزش آوردم تا راضی شد تو رو برام بگیره ... یک وقت ها خودم دلم براش می سوخت ...
گفتم : می خوای دلشو به دست بیارم ؟ کاری کنم رو حرفم حرف نزنه ؟
گفت : نمی تونی ... اون عادت داره حرف , حرف خودش باشه ... اینم که با تو موافق شد , برای این بود که تو عروسی پسر خاله ات همه از تو تعریف می کردن و فهمید می تونه با تو پُز بده ...
گفتم : اینطوری نگو , من اونو زن خیلی خوبی می دونم ... دیدی صبح چیکار کرد ؟
اول به فکر بچه های پرورشگاه بود ...
دلم می خواست بوسش کنم ... خجالت کشیدم ...
ولی حتما این کارو می کنم ... حالا ببین ... من انیس خانم رو دوست دارم و براش ارزش قائلم ...
ناهید گلکار