گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هفتاد و نهم
بخش ششم
حدسم درست بود ... بچه ها منتظرم بودن ...
زبیده اسپند دود می کرد ...
مرادی و سودابه هم اونجا بودن ...
برامون جشن گرفته بودن ...
دخترا دست می زدن و خوشحالی می کردن و از سر و کول من بالا می رفتن ...
همه رو یکی یکی بغل کردم و بوسیدم ... از خوشحالی روی پاهام بند نمی شدم ...
رفتم به طرف کمدم تا دف رو بیارم و براشون بزنم ...
هاشم دنبالم اومد ببینه می خوام چیکار کنم که تلفن زنگ زد ...
هاشم گفت : ولش کن , جواب نده ... خودش خسته می شه ...
گفتم : بذار ببینم کیه ؟ شاید کار مهمی باشه ...
گوشی رو که برداشتم , گفتم : بفرمایید پرورشگاه ...
انیس خانم گفت : لیلا رسیدین ؟
گفتم : بله خوب , اینجایم ... الان اومدیم ...
گفت : گوشی رو بده به هاشم ...
گفتم : انیس خانم ببخشید , به خدا زود میایم ... ناراحت شدین ؟
گفت : لیلا جون گوشی رو بده به هاشم , با اون کار دارم ...
دستم رو دراز کردم و هاشم گوشی رو گرفت ...
چند لحظه بعد رنگ از صورتش پرید و گفت : ای بابا , راست می گین ؟ ... کجا ؟ باشه باشه , الان می ریم ... نه نگران نباشین , من هستم ...
پرسیدم : چیزی شده ؟ مادرت از دستمون ناراحته ؟ باید بریم خونه؟ پس چرا اجازه داد ؟
گفت : آره متاسفانه , زود باش ...
پرسیدم : هاشم تو خیلی ناراحتی , بهم بگو چی شده ؟ ... انیس خانم چی بهت گفت ؟
هاشم بازوهای منو گرفت و گفت : می ریم خونه ی خاله ات , مادرم میاد اونجا حرف بزنیم ... فدات بشم لیلا , آروم باش بهت می گم ... فقط بذار از اینجا بریم ...
گفتم : بچه ها چی ؟
گفت : من با زبیده و مرادی حرف می زنم سرشون رو گرم کنن ...
ناهید گلکار