گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتادم
بخش ششم
گریه کنون گفت : تو عمه شدی , نمی خوای دختر داداشت رو ببینی ؟ بچه ی حسن پسره , میگن شکل تو شده ...
گفتم : نمی دونم چرا این روزا همه ی نوازدها شکل من شدن ؟ ...
نه , نمی خوام ببینم ... چون دل بستن به تو و کسانی که مربوط به تو می شن , با عاطفه ای که در تو سراغ دارم یک جور عذابه ...
خاله ما رو از دور دید و اومد جلو و به حسین گفت : لیلا رو راحت بذار حسین .. حساب و کتاب تو رو که پر هم شده به زودی می رسم , الان وقتش نیست ...
لیلا برگردیم مهمون داریم ...
حسین که رفت , گفتم : خاله شاید اگر اون شب من بیشتر به خانجان می رسیدم اینطوری نمی شد ...
گفت : مثل احمق ها حرف نزن , تو عروس بودی و وظیفه ی ما بود که مراقب تو باشیم ... بعد از مدت ها اون شب خوشحال بودی ...
دیگه نبینم از این فکرا بکنی ... تو کاری نکردی , بیخودی خودتو سر زنش نکن ...
عمر آبجیم هم همین قدر بود , تا پیمونه سر نیاد هیچ اتفاقی برای کسی نمیفته ...
اگر آدم به این زودی و هیچ و پوچ می خواست بمیره , من تا حالا هفت کفن پوسونده بودم ...
اون شب بعد از مراسم و شام , من با هاشم و انیس خانم برگشتم خونه ی اونا ...
یکراست رفتم بالا و در کمدم رو باز کردم و ویولنم رو برداشتم ...
این بار فقط می خواستم برای خانجانم بزنم ...
شاید وجودم رو که یک پارچه آتیش شده بود و برای از دست دادن مادرم می سوخت , خاموش کنم ...
ساز رو گذاشتم روی شونه ام و شروع کردم به زدن ...
رفتم به دوران بچگی ... وقتی اون موهامو می بافت و کنارم می خوابید و قصه ی پیرزنی رو می گفت که حیاط ش قد یک غربیل بود ...
یا زمانی که لقمه لقمه غذا رو تو دهنم می گذاشت و منو با محبت می بوسید ...
وقتی آسیب می دیدم اونم پا به پای من گریه می کرد و من وادار می شدم که اشکم رو پاک کنم و بگم خانجان دیگه دردش خوب شد , گریه نکن ...
وقتی اونو پدرم گندم ها رو درو می کردن و من وسط گندم زار می دویدم و بازی می کردم , صدای خانجان رو به وضوح شنیدم که فریاد می زد : ندو لیلا ... می خوری زمین ... برگرد , زخمی میشی ...
همین طور که می نواختم , احساس کردم دستش روی گونه هامه و داره منو لمس می کنه ...
ناهید گلکار