گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتادم
بخش هفتم
وقتی چشمم رو باز کردم , دیدم هاشم رو تخت نشسته و نگاهم می کنه ...
چشمش پر از اشک بود ...
نشستم رو صندلی و مدتی به همون حال ویولن به دست موندم ...
اومد جلو و گفت : آروم شدی ؟
گفتم : آره , خیلی ... عجیبه که من هر وقت این ساز رو می زنم ؛ هر فکری که تو سرم باشه , می رم همون جا ...
هاشم این ساز برای من یک چیز غریبه , انگار باهاش به دنیا اومدم ... وقتی می زنم , می رم تو رویا ...
گفت : برای همینه که سحرآمیز می زنی ... منم می رم تو رویا , چه برسه به خودت ... حالا بیا بخوابیم , خسته شدی ...
احساس کردم هاشم بوی الکل می ده ...
پرسیدم : بوی چیه ؟ تو چیزی خوردی ؟
گفت : نه , من که با تو بودم ...
گفتم : بوی الکل میاد ...
گفت : ای داد بیداد ... صد بار گفتم این ادکلن رو نزنم , همه میگن بوی الکل می ده ... ببخشید الان لباسم رو عوض می کنم ...
رفتم تو فکر ... آیا من اشتباه کردم ؟ ... مثل اینکه دهنش بو می داد ...
نه , هاشم می دونه من چقدر از این کار متنفرم ... نمی کنه , اونم تو شب هفت مادر من ...
نه , محاله ... حتما ادکلنش بوی بد می داده ...
صبح با نوازش دست اون از خواب بیدار شدم ...
تا چشمم رو باز کردم , گفت : عزیز دل من , حالش خوبه ؟
گفتم : ببخشید از راه نرسیده , شماها رو انداختم تو زحمت ...
گفت : اصلا فکرشم نکن ... تا آخر عمرم در خدمتم , بانو جانم ...
من دارم می رم سر کار ...
گفتم : میشه امروز برم پرورشگاه ؟
گفت: زود نیست به نظر خودت ؟ حالشو داری ؟
گفتم : آره ... سرم گرم کار میشه , فراموش می کنم ...
گفت : باشه ... پس حاضر شو , سر راه می رسونمت ...
اون روز وقتی وارد پرورشگاه شدم , اوضاع رو به هم ریخته و بچه ها رو پریشون دیدم ...
ناهید گلکار