گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و یکم
بخش دوم
با صدای بلند گفتم : کلید رو بده من ... از جلوی چشمم گمشو , برو تا تکلیفت رو روشن نکردم نمی خوام ببینمت ...
برو تو اتاقت , درو ببند تا من بیام ...
قفل رو که چرخوندم و درو باز کردم , بدنم از حس رفت ...
زهرا کنار گونی های خاکه زغال نشسته بود ... بلند شد و دوید طرف من و با صدای بلند گریه کرد و گفت : من فقط می خواستم برم بابام رو ببینم ... دیگه نمی خوام اینجا بمونم , اگر شما نباشی نمی مونم ... اگر نذارین برم خودمو می کشم ...
سرشو گرفتم تو دستم و گفتم : آروم باش ... گریه نکن ... بیا بریم , تموم شد ... از کی اینجایی ؟
گفت : از دیروز صبح ...
آوردمش بیرون و نگاهی به صورتش و بدنش انداختم ... جای پنجه های دست زبیده روی صورت و بازوی بچه مونده بود ...
دیگه دیوونه شده بودم ...
گفتم : عزیز دلم خودم می برمت پیش بابات ... ببخش سرم شلوغ بود , اما این بار قول می دم ... ولی تو هم نباید فرار می کردی ... تو بزرگ شدی , بچه های دیگه به تو نگاه می کنن ... مگه تو اونا رو درس نمی دی ؟
وقتی یکی قد تو , معلم بشه پس خیلی باید عاقل و فهمیده باشه ...
تو تنها بچه ی کلاس سوم ما هستی ... از همه بالاتری ... وقتی سوادت بیشتره , یعنی فهمت هم باید بیشتر باشه ... چرا صبر نکردی تا من برگردم ؟
گفت : زبیده خانم همش میگه شما دیگه ما رو ول می کنی ... آخه شما عروسی کردین ... شوهر پولدار دارین , ما رو می خواین چیکار ؟ ...
گفتم : نسا بیا این بچه رو ببر حموم ...
گفت : چشم خانم , ولی آب سرده ...
گفتم : تو دیگ بذار , زود گرم بشه ... الهه تو هم برو , تون حموم رو زغال بریز و روشنش کن ...
حمیده چرا سماور رو روشن نکردی ؟ بچه ها چی بخورن ؟
گفت : زبیده خانم گفت ...
گفتم : زبیده غلط کرده با تو که خبر آوردی ... وقتی میر فتم چه سفارشی بهت کردم ؟ ... وظیفه ات چی بود ؟ بهت نگفتم صبح اول وقت سماور رو روشن کن ؟ زود باشین ...
زیردستی ها رو بذار ... سفره پهن کنین برای این بچه ها ... زود باشین ...
بعد رفتم تو راهرو و صدا زدم : بچه هایی که باید برن مدرسه , بیان ناشتایی بخورن دیرشون نشه ...
بقیه صبر کنن تا چایی حاضر بشه ...
ناهید گلکار