گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و یکم
بخش ششم
با سرعت برگشتم و یکراست رفتم سراغ زبیده ...
کنار والوری که تو اتاقش بود ... سرشو گذاشته بود رو جانمازش و دراز کشیده بود ...
زود بلند شد و گفت : لیلا جون , به روح رسول الله اگر من می خواستم اونو بزنم ... می دونستم تو ناراحت میشی ... وقتی یدی به زور داشت میاوردش ؛ رفتم بگیرمش , با لگد منو زد و دستم رو چنگ انداخت ... نگاه کن ...
گفتم : ظاهرا به اندازه ای که تو دست اونو فشار دادی , نبوده ... چون جاش نمونده ... آخه اگر پرده ی گوش بچه پاره شده باشه تو چیکار می کنی ؟ ... از خدا نمی ترسی ؟ ...
الان آقا هاشم می گفت معرفیت کنیم اداره ... شاید اونجا کار بهتری برات باشه , حالا که حوصله ی این بچه ها رو نداری ...
گفت : تو رو خدا منو آواره نکن ... تو اینطور آدمی نیستی , من می دونم ... به خدا بچه ها به حرف من گوش نمی کنن , باهام لجبازی می کنن ...
گفتم : تا حالا شده یک کلمه محبت آمیز بهشون بزنی ؟ ... جز دعوا و ناله و نفرین چیکارشون می کنی که باهات خوب باشن ؟ ...
زبیده خانم , می دونی که الان خودم عزادار مادرم هستم و حوصله ندارم بیشتر از این با تو جر و بحث کنم ... ولی قسم می خورم این بار آخر بود , اگر می خوای با هم به خوبی و خوشی کار کنیم حواست رو جمع کن ...
دست روی یکی دراز کنی , کاری رو که نباید بکنم می کنم ...
حالا بلند شو شام بچه رو بدیم , من باید برم ...
از جاش بلند شد و گفت : چشم ... ولی حالا هرچی من میگم باور نکن , تقصیر خودش بود ...
وقتی اون مشغول کار شد , فهمیدم بدون زبیده نمی تونم از عهده ی کارا بر بیام ... به خصوص که سودابه هم نبود ...
بالاخره بچه ها رفتن تو رختخواب و من آماده شدم که هاشم بیاد ...
تو دفتر منتظرش نشستم ...
یاد خانجانم افتادم که چقدر از اینکه من شب ها تو پرورشگاه می موندم , ناراحت بود ... با حسرت چند قطره اشک از چشمم پایین اومد ...
ساعتی گذشت و همه خوابیدن ولی هنوز هاشم نیومده بود ...
زبیده اومد سراغم و گفت : من برم بخوابم ؟ شما از اون طرف درو قفل کن , من کلید رو از رو در برمی دارم ...
ناهید گلکار