گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و دوم
بخش دوم
همین طور که موهای اونو می زدن , طفل معصوم می لرزید و گریه می کرد و با نگاهی هراسون و آشفته مادر و برادرشو می خواست ...
دستشو گرفتم و پرسیدم : عزیز دلم نترس , من مادرتو پیدا می کنم ... فقط بگو اسمت چیه و کجا زندگی می کنی ؟ اگر بگی , می تونم ... وگرنه از کجا پیداش کنم ؟
گفت : فرشته ...
دستی به صورتش کشیدم و گفتم : تو راستی راستی فرشته ای ... خیلی هم خانمی که داداشت رو نگه داشتی ... حالا بگو کجا زندگی می کنی ؟
گفت : دروازه غار ...
هاشم برگشت و سرم داد زد : مگه بهت نمی گم بهش دست نزن ؟ ...
به روی خودم نیاوردم و گفتم : تو می دونی دروازه غار کجاست ؟ ...
گفت : چطوری بگم ؟ نزدیک خانی آباد , برای چی می خوای ؟
گفتم : خونه اش اونجاست , باید مادرشو پیدا کنیم ...
گفت : پیداش کنیم که چی بشه ؟ اگر می خواست که نمی ذاشت جلوی پرورشگاه ... لیلا وارد اینجور کارا نشو , گرفتارمون می کنی ... دیگه نبینم از این حرفا بزنی ... از اون بچه فاصله بگیر ... مریض میشی , قربونت برم ...
لحنش اونقدر محبت آمیز بود و که احساس کردم اون کس من شده ...
اینکه می دونستم برای هر مشکلم یکی پشت من ایستاده , حس امنیت بهم دست داد ...
یک زن هر چقدر قوی باشه و متکی به خودش , این احساس نیاز انکار ناپذیر همیشه تو وجودش زبونه می کشه ... می خواد یک مرد قوی پشتش باشه ...
و یک مرد در هر شرایطی دوست داره از یک زن حمایت کنه و این همون خصلتیه که زن و مرد رو با هم متفاوت می کنه و به مرد قدرت زورگویی و به زن حس اطاعت و فرمانبرداری می ده ...
ناهید گلکار