گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و دوم
بخش پنجم
اون روز آقای مرادی اومد و اون نوزاد رو برد شیرخوارگاه ... و من با بیمارستان تماس گرفتم و گفتن : فرشته حصبه داره و احتمالا شپش هاش تیفوسی نبودن ...
غروب وقتی هاشم اومد دنبالم , من حاضر بودم برای رفتن ...
و سریع خودمو رسوندم به ماشین و نشستم کنارش و گفتم : سلام ...
با اوقاتی تلخ گفت : سلام ... خوبی ؟
گفتم : نبینم نامهربون شدی ...
گفت : نامهربون که نه ... ولی دلخور , چرا ... تو چرا صبح صدام نکردی و بدون خبر رفتی ؟ دفعه ی آخرت باشه این کارو می کنی ...
گفتم : راستش از مهربونی بود ... تو خسته بودی , دلم نیومد بیدارت کنم ...
گفتم یکم بخوابی ... از رو مهربونی ...
گفت : فقط با من مهربونی ؟ یا عاشقم هستی ؟
گفتم : تو پررویی , من نمی تونم مثل تو حرف بزنم ... اگر نبودم که زنت نمی شدم ... هاشم میشه یک سر به خاله ام بزنم بعد بریم خونه ؟
گفت : نه , نمی شه ... امشب مهمون داریم , آذر و آرام با شوهراشون اونجان ... چند تا دیگه از دوست های مادر هم هستن , باید زود بریم خونه ... فردا می برمت ...
گفتم : ولی مادر به من چیزی نگفته بود ؟
گفت : برای اینکه تو صبح نبودی , به من گفت ... باید از در پشتی بریم تو و از اونجا یکراست بریم بالا ... تا تو آماده بشی و ترگل ورگل بریم پیش مهمون ها ...
این طوری دستور دادن شازده خانم ...
گفتم : آهان ... که منو این شکلی نبینن , آره ؟
گفت : یک چیزی تو همین راسته ... من و تو رو این شکلی نبینن ...
گفتم : آخه مگه داماد خودتون نیستن ؟ برا چی رودروایسی دارین ؟
گفت : چرا دامامون هستن , ولی مادر خیلی رودروایسی داره ...
شوهر آرام مشهدیه و نماینده ی یکی از شهرهای خراسانه ...
چند سال یک بار می ره و رای می گیره و برمی گرده ... البته معلوم نیست کسی بهش رای داده یا نه , ولی اون انتخاب می شه ... و هیچ کاری برای مردم نمی کنه جز فیس و افاده ...
ناهید گلکار