گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و سوم
بخش پنجم
زیر لب یک چیزایی می گفت که : یک ذره ملاحظه نداره ... آخه برای چی لیلا برای اون ( ... ) بزنه ؟
گفتم : هاشم , آروم باش .... من که نمی زدم , چرا حرف بد می زنی ؟ دوست ندارم ...
گفت : چرا می زدی ... یکم دیگه اصرارت می کرد , از خدا خواسته بودی ...
گفتم : وا ؟ چی میگی ؟ هاشم جان , نمی زدم ... باور کن ... خودتو ناراحت نکن ...
گفت : با زن دایی هم همین کارو می کنه ... و همیشه دایی رو عصبی می کنه ...
پرسیدم : چرا اونا نیومدن ؟ ...
گفت : برای همین کارای مادر ...
چون احساس خوبی از برخورد هاشم نداشتم , بدون اینکه دیگه حرفی بزنم , زود لباس عوض کردم و رفتم تو تخت ...
هاشم هنوز حالش جا نیومده بود که یکی زد به در ... صدای سلطان جان بود ...
گفت : لیلا خانم , لیلا خانم ؟ تلفن رو بردارین , با شما کار دارن ...
به هوای اینکه خاله زنگ زده , از جام پریدم و گوشی رو برداشتم ...
صدایی از راه دور و با خش خش زیاد که درست شنیده نمی شد , گفت : لیلا منم هرمز , حالت خوبه ؟ ...
مجبور بودم با صدای بلند داد بزنم : سلام ... خوبم , تو خوبی ؟
گفت : آره , بد نیستم ... زنگ زدم تسلیت بگم , خیلی متاسف شدم خاله رو از دست دادیم ... نگران تو بودم ...
ولی صدا آهسته تر شد ... یک چیزایی می گفت که درست نمی شنیدم ...
باز داد زدم : بلند بگو , نمی شنوم ... الو ... هرمز ؟
اگر صدای منو می شنوی , من خوبم ... ممنون که زنگ زدی ...
ولی به نظر نمی اومد کسی پشت خط باشه ... چند بار دیگه گفتم : الو ... الو هرمز ؟ ...
و مایوس شدم و گوشی رو گذاشتم ...
ناهید گلکار