گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و سوم
بخش ششم
تا برگشتم , هاشم رو مثل یک گرگ زخم خورده , جلوم دیدم ...
از ترس یک قدم رفتم عقب ... با تندی ولی آروم پرسید : اون برای چی بهت زنگ می زنه ؟
بدون اینکه جوابشو بدم , آب دهنم رو قورت دادم و از کنارش رد شدم و دوباره رفتم تو تخت ...
با صدای بلندتری گفت : ازت یک سوال کردم , جواب بده ...
گفتم : سوالت مسخره بود هاشم ... یعنی چی چرا زنگ زده ؟ خوب مگه ندیدی ؟ می خواست تسلیت بگه ...
گفت : به اون چه که به تو تسلیت بگه ؟
گفتم: مثل اینکه پسر خاله منه ها ؟
گفت : اون هیچکس تو نیست ... پسر شوهر خاله ی توست و نباید اینجا به تو زنگ می زد ... چرا شماره ی اینجا رو بهش دادی ؟
گفتم : هاشم , تو رو خدا منو نترسون ... عزیزم من ندادم , حتما خاله داده ... حالا مگه چی شده ؟ اصلا هرچی , ولش کن بیا بخوابیم ...
گفت : هر چی ؟ اون مرتیکه نمی خواد دست از سر تو برداره ؟
گفتم : هاشم , حرف مفت نزن ... اگر تسلیت گفتن کار بدیه , امشب همه به من گفتن ... تو چرا ناراحت نشدی ؟ خوب اونم یکی مثل بقیه ...
گفت : ببین لیلا , من می دونم که اون مثل بقیه نیست ... خدا رو شاهد می گیرم یک بار دیگه اینجا زنگ بزنه , خودم گوشی رو برمی دارم و تف به فحشش می کنم ...
گفتم : هر کاری دلت می خواد بکن , برای من فرقی نمی کنه ... نه تو رو با چوب من می رونن , نه منو با چوب تو ... ولی تو هم اینو بدون که این بار سر من داد بزنی , منم بیکار نمی مونم ...
شماهام که ماشالله آبرودار , منم آماده ی بردن آبرو ... ای بابا ...
و لحاف رو کشیدم سرم ...
گوشه ی لحاف رو گرفت و پرت کرد کنار دیوار و با یک حالتی که داشتم از ترس سکته می کرد , سرم داد زد : راست بگو به پرورشگاه هم زنگ می زنه ؟
ناهید گلکار