گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و چهارم
بخش اول
هاشم همین طور که سرش روی بالش من بود و می خواست از دل من در بیاره , خوابش برد و من آهسته بدون صدا , گریه کردم ...
دلم خیلی تنگ بود , طوری که احساس می کردم می خواد از سینه ام بیرون بیاد ...
فکرم در هم و بر هم شده بود و نمی دونستم کجای این دنیا ایستادم ... آیا جای من اینجا بود ؟ می تونستم اون آرامشی رو که دنبالش می گشتم , پیدا کنم ؟ ...
به صورت هاشم نگاه می کردم ... عشقی که نثارم می کرد , شاید برای هر زنی کافی بود ...
ولی من اون فرمانبرداری که اون می خواست , نبودم ...
بالاخره خوابم برد و صبح باز از سر و صدای پرنده های باغ بیدار شدم ...
آهسته خودمو کشیدم تا لب تخت که از رختخواب بیایم بیرون ..
هاشم با هراس بیدار شد و فورا بازوی منو گرفت و گفت : نری لیلا ... خودم می برمت ...
و یک خمیازه ی بلند کشید ...
گفتم : تو بخواب , هنوز زوده ... من می خوام نماز بخونم ...
گفت : نه منم بیدار میشم , می ترسم بری ... با من که قهر نیستی ؟
گفتم : معلومه نه ... من آدمی نیستم که بشینم برای این چیزا غصه بخورم , به جاش راه حلشو پیدا می کنم ...
تو می دونی راه حلش چیه ؟می دونی وقتی آدم زن یک مرد خوش اخلاق و مودب میشه و بعد تو زرد از آب در میاد , چیکار باید بکنه ؟ ...
سرشو خاروند و از جاش بلند شد و گفت : وای لیلا , تو عجب زبونی داری ؟ آدم فکر می کنه داره با مادربزرگش حرف می زنه ... بذار برم صورتم رو بشورم تا جوابت رو بدم ... هنوز بیدار نشدم , شروع نکن ...
ولی تو فکر نمی کنی حق با من بود ؟
گفتم : برو صورتت رو بشور , سر صبح نمی خوام دیگه بحث کنم ... تو راست میگی , باشه برای بعدا ...
ناهید گلکار