گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و چهارم
بخش دوم
حاضر شدیم و رفتیم تو آشپزخونه تا یک چیزی بخوریم ...
سلطان جان داشت روی همون تخت نماز می خوند و گل نسا که زن مباشر انیس الدوله بود و به کارای ملک و املاک اون رسیدگی می کرد و تو خونه ی کارگری کنار باغ با شوهر و بچه ها زندگی می کرد , تو پا شیر ظرف می شست ...
بوی چای دم کشیده , نشون می داد حاضره و میشه خورد ...
هر دو کنار تخت نشستیم ...
نمازش که تموم شد , گفت : سلام ...
و از تخت اومد پایین و با دو دست صورت هاشم رو گرفت و دو تا ماچ از اینور و اونور کرد و گفت : الهی قربونت برم , الان ناشتایی تون رو میارم ...
هاشم گفت : ما فقط یک چایی بخوریم گلومون باز بشه , می ریم ... زحمت نکش ...
گفت : پس براتون غازی درست می کنم ...
من حیرون مونده بودم که چرا باید سلطان هاشم رو ببوسه ؟
هنوز آفتاب نتابیده بود که سوار ماشین شدیم و راه افتادیم ... هوا خیلی سرد بود و هر دو می لرزیدیم ...
بخاری رو روشن کرد و گفت : حتما پرورشگاه هم سرد شده ...
گفتم : آره , باید امروز بخاری ها رو هم بذاریم ... سوخت هم کم داریم , قراره بوده سه روز پیش مرادی بیاره هنوز خبری نشده ... کمک هزینه ی مدرسه رو هم ندادن ...
یکی باید دائم پیگیر کار باشه ... امروز مرادی میاد , باید باهاش برم دنبال این کار ...
گفت : بیجا کردی , خدا شاهده اگر دیگه سوار ماشین مرادی بشی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی ... فکر می کنی نمی دونم مرتیکه ی بی همه چیز اومده بود خواستگاری تو ؟
وقتی می بینمش می خوام بزنم اون فکشو خورد کنم ... اصلا نمی دونم به چه جراتی این کارو کرد ؟ عوضیِ بی سر و پا ...
ناهید گلکار