گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و چهارم
بخش سوم
گفتم :ببین هاشم , من داشتم زندگیم رو می کردم ... این تو بودی که ول کنم نشدی ...
حالا منو اسیر نکن , من نمی تونم تو قفس تو زندگی کنم ... می خوام مثل قبل راحت بدون ترس از کسی کاری رو که خودم می دونم درسته , انجام بدم ...
اگر کار اشتباهی ازم سر زد , تو حق داری هر کاری می خوای بکنی ...
ولی نمی تونی مانع من بشی تا کاری رو که می دونم درسته انجام بدم ...
گفت : من تا حالا باهات نبودم ؟ هر کاری خواستی انجام ندادم ؟
گفتم : برای همینه که الان ازت چیزی به دل نگرفتم ... تو و مادر به من خیلی محبت کردین , قبول ... تو همون مدت کم شرمنده شدم , دلم می خواد جبران کنم ...
ولی اینطوری نمی شه , من کار زیاد دارم و تو نمی تونی همه ی کارای منو انجام بدی ...
گفت : تو چیکار داری دیگه ؟ به من بگو , من انجام می دم ... بازم حرفی داری ؟
بابا عجب زن سرسختی هستی ... نمی دونم باهات چیکار کنم که راضی بشی ... من دوست ندارم سوار ماشین مرد غریبه بشی ...
گفتم : چشم , دیگه نمی شم ... کارای دیگه چی ؟ یکی یکی باید ازت اجازه بگیرم ؟
گفت : تو هر کار خارج از پرورشگاه داری بگو من انجام می دم , خودت بیرون نرو ...
گفتم : باشه , چشم ... خودت خواستی ها , یادت باشه ... یادداشت کن ...
هاشم جان من امروز می خواستم برم زندان قصر ...
یک مرتبه زد رو ترمز و گفت : چی گفتی ؟ دیگه چیکار کنی ؟ لیلا یک کاری نکن دست و پا تو ببندم و تو خونه نگهت دارم ...
زندان قصر از کجا در اومد داری ؟ شوخی می کنی ؟
گفتم : می خوام زهرا رو ببرم پیش باباش و خودمم می خوام باهاش حرف بزنم ببینم جریان چیه ؟ شاید بتونیم کمکش کنیم از زندان بیاد بیرون و مراقب دختراش باشه ...
گفت : آخه به تو چه ؟ وای مگه زن اینطوری میشه ؟ من تا حالا ندیدم ... مادر من یک شیرزنه ولی اصلا کارایی رو که تو می کنی نمی کنه ... واقعا خودت فکر نمی کنی صلاح نیست یک زن جوون بره زندان ؟
ناهید گلکار