گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و پنجم
بخش سوم
گفت : خاطرت جمع باشه , من هستم ...
اما وقتی بچه ها رو از مدرسه برداشتیم , هر کاری کردم هاشم منو برنگردوند و گفت : مگه نمی خواستی خودت بری زندان ؟ ... پس با ما بیا و تو ماشین بشین ...
گفتم : هاشم جان همین طوری اونجا رو ول کردم ... فکر نمی کردم با تو بیام , زن بیچاره تو حموم مونده ... می دونم تا من نرم کسی بهش نمی رسه ...
هاشم تو رو خدا , هزار تا کار دارم ...
گفت : والله منم کار و زندگی دارم , افتادم دنبال کارای تو ... پس حرف نزن و با من بیا ...
لحنش خوب نبود و با غیظ حرف می زد و دیگه نتونستم جلوی بچه ها بیشتر از این اصرار کنم ...
هاشم نزدیک زندان نگه داشت و زهرا و زهره رو برداشت و رفت ...
نمی دونستم ازش ممنون باشم یا عصبانی ...
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و اصلا پشیمون شدم که از هاشم اینو خواسته بودم ...
تصمیم گرفتم از این به بعد مشکلاتم رو بهش نگم و خودم حل کنم ...
تا ساعت یک و نیم بعد از ظهر من تو ماشین نشسته بودم و خون خونمو می خورد ...
از حرص دست هامو به هم فشار می دادم که وقتی اومد حرفی بهش نزنم ...
اما وقتی برگشتن , فقط خوشحالی و برق نگاه اون دو تا بچه بود که آرومم کرد ... و اینکه هاشم به من گفت که امیدی برای آزادی پدر اونا هست ...
ولی هم اون عصبی بود و هم من ...
دیگه تا پرورشگاه حرفی نزد و ساعت دو و ربع ما رو دم پرورشگاه پیاده کرد و بدون اینکه من از اون تشکر کنم یا اون خداحافظی کنه , رفت ...
ناهید گلکار