خانه
406K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۲:۵۸   ۱۳۹۷/۳/۲۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و پنجم

    بخش سوم



    گفت : خاطرت جمع باشه , من هستم ...
    اما وقتی بچه ها رو از مدرسه برداشتیم , هر کاری کردم هاشم منو برنگردوند و گفت : مگه نمی خواستی خودت بری زندان ؟ ... پس با ما بیا و تو ماشین بشین ...
    گفتم : هاشم جان همین طوری اونجا رو ول کردم ... فکر نمی کردم با تو بیام , زن بیچاره تو حموم مونده ... می دونم تا من نرم کسی بهش نمی رسه ...
    هاشم تو رو خدا , هزار تا کار دارم ...
    گفت : والله منم کار و زندگی دارم , افتادم دنبال کارای تو ... پس حرف نزن و با من بیا ...
    لحنش خوب نبود و با غیظ حرف می زد و دیگه نتونستم جلوی بچه ها بیشتر از این اصرار کنم ...
    هاشم نزدیک زندان نگه داشت و زهرا و زهره رو برداشت و رفت ...
    نمی دونستم ازش ممنون باشم یا عصبانی ...
    دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و اصلا پشیمون شدم که از هاشم اینو خواسته بودم ...

    تصمیم گرفتم از این به بعد مشکلاتم رو بهش نگم و خودم حل کنم ...
    تا ساعت یک و نیم بعد از ظهر من تو ماشین نشسته بودم و خون خونمو می خورد ...
    از حرص دست هامو به هم فشار می دادم که وقتی اومد حرفی بهش نزنم ...
    اما وقتی برگشتن , فقط خوشحالی و برق نگاه اون دو تا بچه بود که آرومم کرد ... و اینکه هاشم به من گفت که امیدی برای آزادی پدر اونا هست ...
    ولی هم اون عصبی بود و هم من ...

    دیگه تا پرورشگاه حرفی نزد و ساعت دو و ربع ما رو دم پرورشگاه پیاده کرد و بدون اینکه من از اون تشکر کنم یا اون خداحافظی کنه , رفت ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان