گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و پنجم
بخش پنجم
یک ساعتی پیش خاله موندم و با هم درددل کردیم و از هاشم خبری نشد ...
خودم یک تاکسی گرفتم و رفتم خونه ...
دم در پیاده شدم و تمام میسر باغ رو که طولانی هم بود , آهسته رفتم ...
دلم می خواست این راه هرگز تموم نشه ...
هنوز از مواجه شدن با انیس خانم واهمه داشتم و هر لحظه منتظر یک عکس العمل تازه از اون بودم ...
وقتی رسیدم , هیچ کس خونه نبود ...
سلطان جان تو سرسرا بود ... منو که دید , گفت : سلام لیلا خانم , چرا تنها اومدی ؟ کو هاشم ؟
گفتم : نمی دونم , دنبالم نیومده ...
انیس خانم کجان ؟
گفت : رفتن مهمونی یکی از دوستاشون ... چیزی می خورین براتون بیارم ؟
گفتم : نه , یه چیزی خونه ی خاله خوردم ..
و رفتم بالا ...
و به محض اینکه رفتم تو تخت , خوابم برد و هیچی نفهمیدم ... اونقدر که متوجه ی اومدن هاشم نشدم ...
صبح وقتی بیدار شدم , دیدم پشتشو کرده به من و لب تخت خوابیده ...
چند بار بو کشیدم ... می خواستم ببینم بوی الکل می ده یا نه ...
چون وقتی علی می خورد , صبح بوی بدی می داد که سخت آزارم می داد ...
ولی چیزی نفهمیدم ...
آهسته لباس پوشیدم تا برم پرورشگاه ... کیفم رو برداشتم که از اتاق برم بیرون , فریاد زد : تو منو مسخره کردی یا خودتو ؟ چرا حرف حالیت نمی شه ؟
مگه نگفتم صبح حق نداری تنهایی بری ؟
گفتم : یواش ... داد نزن , بقیه خوابن ...
گفت : برو بشین سر جات , این طوری نمی شه زندگی کرد ... من زن نگرفتم که از صبح تا شب تو پرورشگاه باشه و منم در خدمتش ... نمی شه بری , خودم می رم استعفات رو می دم ...
گفتم : هاشم ما فقط ده روزه عروسی کردیم , زود نیست برای این حرفا ؟ برای زدن زیر قول هات ؟ من بهت گفته بودم می خوام کار کنم , تو هم قبول کرده بودی ... حالا چی شده ؟
برای یک روز رفتن دنبال کار بچه ها , پشیمون شدی ؟ ... من که نمی خواستم تو به زحمت بیفتی , می خواستم ؟ ...
ناهید گلکار