گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و پنجم
بخش ششم
داد زد : بسه دیگه , آسمون ریسمون رو بهم نباف ... گفتم نمی شه بری , بگو چشم ... همین و والسلام , نامه تمام ...
گفتم : مگه دست و پامو ببندی , وگرنه نمی تونی جلوی منو بگیری ...
و خواستم از در برم بیرون , بلند شد و با سرعت بازوی منو گرفت و هل داد ...
عقب عقب رفتم ولی خودم رو نگه داشتم .. .
جلوی در ایستاد و گفت : لیلا , باهات شوخی نمی کنم ... تصمیمم رو گرفتم , نمی ذارم بری ...
با زبون خوش دارم بهت می گم ...
گفتم : هاشم , تو رو خدا اذیتم نکن ... من باید برم تکلیف پری رو روشن کنم ... بچه ها بی سر و سامون میشن , درس نمی خونن ... امروز قراره بخاری بذاریم ...
براز برم , قول می دم دیگه جایی نرم ... ولی جلومو نگیر ...
گفت : اون نره خرا رو چی که هر روز راه میفتن و میان اونجا تو رو ببینن ؟ ... ماشالله تو هم که بدت نمیاد , سرا نزدیک هم ... به , به , چشمم روشن ...
آقا بیاد با تو لاس بزنه و تو هم که ماست خوردی و اجازه می دی ...
پرسیدم : تو چی داری میگی ؟ این حرفا چیه می زنی ؟ مگه به من اعتماد نداری ؟ ... تو این ده روز چی عوض شده ؟ من همون لیلام که زن تو شدم ...
گفت : مادر می گفت زنی که بیوه باشه چشم و روش پاره اس , من قبول نکردم ...
اینو که گفت , انگار دنیا دور سرم چرخید ... زبونم خشک شد و دیگه قادر نبودم درست حرف بزنم ...
به زحمت گفتم : دستت درد نکنه ... تو راست میگی , اشتباه از من بود که به تو اعتماد کردم ... فکر کردم تو مرهم دردهای من میشی , نمی دونستم که خودت درد من میشی ...
اینو که شنید , دستشو بلند کرد و کوبید تو صورتم و نقش زمین شدم ...
ناهید گلکار