گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و ششم
بخش اول
ناباورانه دستم رو گذاشتم رو صورتم و رومو ازش برگردوندم ...
با سرعت اومد و بازوی منو گرفت و با التماس گفت : وای من چیکار کردم ؟ لیلا , تو رو خدا ببخش ... غلط کردم ...
باور کن نفهمیدم چی شد ... ای داد بیداد , بلند شو عزیزم ... تو رو خدا به دل نگیر , یه مرتبه از دستم در رفت ... به خدا نمی تونم تو رو با کسی ببینم ...
آخه تو چرا من اومدم تو اتاق دستپاچه شدی ؟ به خدا تقصیر خودت بود ... داشتم دیوونه می شدم ...
من پدر اون مرادی رو در میارم ...
یکی زد به در و فورا انیس خانم درو باز کرد و با لباس خواب اومد تو ... پرسید : چی شده ؟
هاشم , چرا لیلا اونجا نشسته ؟ ... حرف بزن ببینم چرا داد و بیداد می کردی ؟
پشت سرش سلطان جان هم اومد ...
انیس خانم سرش داد زد : تو اینجا چیکار می کنی ؟ برو به کارت برس ... ای بابا , باید تو همه کار خودشو داخل کنه ...
و اونو بیرون کرد و در اتاق رو بست ...
هاشم که صورتش قرمز شده بود و بازوی منو ول نمی کرد , گفت : چیزی نیست مادر , شما دخالت نکن ...
دستشو عقب زدم و از جام بلند شدم ... در حالی که برافروخته و آشفته بودم , گفتم : مادر , می خوام برم سر کار ... هاشم نمی ذاره ...
گفت : برای چی ؟
هاشم گفت : اون مرادی بی شرف دائم تو پرورشگاه پلاسه ... هر وقت رفتم , اونجا بود ...
خوب این شغل قبلا مال من بود , لیلا رو هم دوست داشتم ... چرا نمی رفتم ؟ ... اصلا اونجا خوابگاه دختراست , چه حقی داره می ره تو ساختمون ؟ ...
اون باید هر کاری داره تو حیاط انجام بده ...
انیس خانم یک اخم بهش کرد و گفت : داری حالمو به هم می زنی هاشم ... عه ... این چیزا چیه میگی ؟ ...
اون همه لیلا رو می خوام لیلا رو می خوام , همین بود ؟
گفت : مگه من الان گفتم نمی خوام ؟ دارم می گم اون مرتیکه قبلا رفته بود خواستگاری لیلا , خودت به من نگفتی ؟ حالا چه حقی داره دور و بر لیلا می پلکه ؟
ناهید گلکار