گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و هفتم
بخش اول
حالا احساس بهتری نسبت به انیس خانم پیدا کرده بودم ...
نزدیک ظهر , هاشم و مادرش کنار سالن داشتن با هم حرف می زدن ...
منم بلند شدم برم بالا , تا هم یک زنگ به زبیده بزنم هم نماز بخونم و برگردم ...
تا راه افتادم , انیس خانم گفت : لیلا لباس مناسب تری بپوش و به خودت برس , جلوی شوهر آذر بد نباشه ...
گفتم : چشم ...
هاشم با اعتراض گفت : مادر ؟؟ چی داری میگی ؟ ...
وقتی برگشتم , کسی رو تو سرسرا ندیدم ... یکم اینور و اونور نگاه کردم , کسی نبود ...
رفتم طرف آشپزخونه که از اونجا صدای خنده میومد ...
وارد که شدم , دیدم سلطان خانم و هاشم کنار هم روی اون تخت نشستن و با هم دارن قلیون می کشن و قاه قاه می خندیدن ...
پشت هاشم به من بود و سلطان خانم هم منو ندید , ولی گل نسا با صدای بلند گفت : سلام لیلا خانم ...
طوری که اونا متوجه ی حضور من بشن ...
هاشم فورا نوک قلیون رو از رو لبش ول کرد و دود اون تو هوا پیچید ...
هاشم از جاش بلند شد و گفت : اومدی لیلا ؟ داشتیم با سلطان جان حرف تو رو می زدیم ... نمی دونی دهنش چقدر گرمه , آدم پیشش می شینه خسته نمی شه ... بیا پیش ما ...
سلطان جان گفت : فدای تو پسر بشم که اینقدر مهربونی ...
با یک لبخند مصنوعی گفتم : معلومه ... معلومه ...
هاشم گفت : بیا دیگه بشین اینجا ...
گفتم : نه می خوام برم پیش مادر , تنهاست ...
گفت : تو بالا بودی , دایی جهانگیر زنگ زد و گفت دارن ناهار میان اینجا ...
گفتم : خوش اومدن ...
و برگشتم و از آشپزخونه رفتم بیرون ...
هنوز تو اون راهرو کوچیکه بودم که انیس خانم از در اتاقش اومد بیرون و با تعجب به من گفت : اونجا رفته بودی چیکار ؟ فکر کردم بالایی ...
ناهید گلکار