گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و هفتم
بخش سوم
میز مفصل ناهار چیده شد و باز همه نشستیم سر اون سفره ی رنگارنگ ...
و بعد از ناهار ؛ دختر عفت خانم , روشنک , چون منو می شناخت و همیشه تو کلاس موسیقی باهاش حرف می زدم , اومده بود سراغ من ... و سرم با اون گرم شد ...
یک مرتبه دیدم باز هاشم نیست ... نفهمیدم کجا رفته ...
خواستم از جام بلند شم ... عفت خانم اومد کنارم و به روشنک گفت : مامان جان , تو برو بازی کن ...
جهانگیر خان و علیخان کنار سالن با هم حرف می زدن و انیس الدوله و آذر رفته بودن تو اتاق ...
گفت : لیلا ؟ حالت خوبه ؟ ناراحتی نداری ؟
گفتم : خوبم , ممنون ... ببخشید دیشب شما رو ناراحت کردم ...
گفت : نه عزیزم , من برای تو ناراحت شدم ... اگر چیزی شده به من بگو .. چرا اونطور گریه می کردی ؟ به خدا دلم ریش شد ...
طاقت نیاوردم , اومدم ببینم چی به روزت اومده که اینقدر بدجور و سوزناک گریه کردی ؟ ...
گفتم : هیچی , باور کنین دلم برای خانجانم تنگ شده بود ... می دونین وقتی ساز می زنم , دیگه احساسم دست خودم نیست ...
گفت : یک چیزی بهت میگم , خوب در موردش فکر کن ... دنیای ما زن ها داره عوض می شه , دیگه مجبور نیستیم تو کنج خونه بپوسیم ... اون آهنگسازی که اون روز اومده بود خونه ی ما , خیلی از تو خوشش اومده و ازم خواسته بهت بگم دارن یک ارکستر بزرگ راه میندازن و مخصوصا می خوان چند تا خانم توش باشه ...
می دونی که خیلی ها اجازه نمی دن دختر یا زنشون بره و ساز بزنه ...
موقعیت خوبیه ...
می دونم تو هم با این خانواده وصلت کردی و نمی ذارن ... ولی فکر می کنم تو می تونی به آروزهات برسی ... هان ؟ چی میگی ؟
گفتم : باشه , چشم ... روش فکر می کنم , تا کی وقت دارم جواب بدم ؟
گفت : هر چی زودتر , بهتر ...
اینو گفتم , ولی چون جواب هاشم رو می دونستم ... حتی جرات نکردم ازش بپرسم ...
ناهید گلکار