گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و هفتم
بخش هفتم
به کمک انیس خانم , پری رو تو پرورشگاه استخدام کردیم و از نباری پشت حموم براش یک اتاق ساختم ...
فرشید پسرشو از شیرخوارگاه گرفتیم و فرشته رو هم از بیمارستان آوردیم ...
وسایل خونه ی من , وقتی با علی زندگی می کردم , تو خونه ی خاله بود ... آوردم و اتاقشو درست کردم ...
و با سفارش اینکه جلوی بچه ها دخترشو بغل نکنه , کارشو شروع کرد ...
و بعد از سه ماه تازه فهمیده بودم که خدا پری رو به من و بچه های پرورشگاه داده بود ...
اون خدای دانایی که همه چیز رو به موقع و بجا برای ما انجام م یده و ما نمی فهمیم ...
پری شده بود یک مادر دلسوز برای همه ی اون بچه ها ...
سرشون رو با حوصله یکی یکی شونه می کرد ... دست نوازش به سرشون می کشید ... لباس ها و ملافه های اونا رو مرتب می شست و همه جا رو تمیز نگه می داشت ...
وقتی من تو پرورشگاه بودم , با من مثل یک خواهر بزرگتر رفتار می کرد و دلسوزم بود ...
تو آشپزی به زبیده کمک می داد و غذاهای جدیدی برای بچه ها درست می کرد ...
و اینطوری خیال من راحت شده بود و بیشتر وقت می کردم درس بخونم و به بچه ها رسیدگی کنم ...
و از همه مهم تر , برای اینکه هم بتونم ویولن تمرین کنم و هم روحیه ی بچه ها رو شاد نگه دارم , هر روز بعداز ظهر براشون ویولن می زدم و به شش تا از اونا که راغب بودن , موسیقی یاد می دادم ... از جمله زهرا که حالا شده بود جزیی از وجود من ...
اگر یک روز اونو نمی دیدم دلم براش به شدت تنگ می شد ...
از اداره ی شهرداری که ما هنوز زیر نظر اون بودیم , برای من تشویق و پاداش اومد و پرورشگاه ما زبونزد شد ..
طوری که مسئول های پرورشگاه های دیگه رو برای بازدید میاوردن و از من می خواستن بگم که علت موفقیتم چی بوده ...
در واقع سر و سامون گرفتن پرورشگاه رو اونطوری که دلم می خواست رو مدیون پری بودم ...
حالا از اینکه زبیده بخواد بره , واهمه ای نداشتم ... اونم این موضوع رو فهمیده بود و حسابی با من راه میومد ...
ناهید گلکار