خانه
406K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۶:۰۳   ۱۳۹۷/۳/۲۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و هفتم

    بخش هشتم



    بعضی روزا که هاشم میومد دنبالم , منو می ذاشت خونه ی خاله و خودش می رفت باشگاه و آخر شب میومد دنبالم ...
    حالا ملیزمان دوباره باردار بود و بیشتر اوقات اونجا بود و با هم وقت می گذروندیم ...
    زمانی هم که انیس خانم مهمون داشت , از خونه فراری بودم ... نه از اون مهمون ها خوشم میومد و نه از اون مهمونی های اشرافی ...
    خوشبختانه هاشم هم دوست نداشت , برای همین زیاد تو خونه پیدامون نمی شد و در نتیجه از آذر هم خبری نداشتم ...
    انیس خانم هنوز اصرار داشت که من از مسائل زندگی اونا سر در نیارم و مرتب مخفی کاری می کرد ...
    تا اینکه یک روز تو پرورشگاه داشتم برای بچه ها ساز می زدم , باز خودمو تو گندم هایی که بوی نون تازه می داد , احساس کردم ... خوشه ها نرم و لطیف با ساز من می رقصیدن ...
    یک مرتبه احساس کردم دستم حس نداره ... چشمم رو باز کردم , همه جا سیاه شده بود ... یک لحظه فکر کردم کور شدم و دیگه چیزی نفهمیدم و از حال رفتم ...
    وقتی چشمم رو باز کردم , اولین کسی که دیدم شوکت , خواهر علی , بود ...

    به زحمت از جام نیم خیز شدم ... تو اتاق زبیده بودم و اون و پری هم کنارم بودن ...
    پرسیدم : من چم شد؟ ... شما اینجا چیکار می کنی ؟
    شوکت خانم گفت : سلام ... الان رسیدم , تو بیهوش بودی ... چی شده ؟ چرا غش کردی ؟ بمیرم برات ...
    گفتم : چیزی نیست , یک مرتبه چشمم سیاه شد ...
    گفت : حالا بهتری ؟می خوای ببریمت مریضخونه ؟  
    گفتم : نه بابا , حالم خوبه ...

    و نشستم ...

    پری همین طور که یک لیوان آب قند رو هم می زد تا بده به من بخورم ,  پرسید : لیلا جون باردار نیستی ؟


    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان