گندم زارهای طلایی 🌾🌾
قسمت هشتاد و هشتم
بخش چهارم
همین طور که با جواد بازی می کردم و اون ذوق می کرد و می خواست با دست های کوچیکش صورتم رو بگیره , ناخودآگاه بعد از مدت ها شروع کردم به خوندن ترانه ای که همیشه علی برام می خوند ...
یک یاری دارم ... خیلی دوستش دارم ... خیلی قشنگه ...
مست و ملنگه ... خیلی شوخ و شنگه ...
جواد رو می چرخوندم و می رقصیدم و با صدای بلند می خوندم ...
خاله و ملیزمان هم شروع کردن به رقصیدن و دست زدن ...
منظر هم اومده بود کنار اتاق و خودشو تکون می داد ...
حالا همه با هم دست می زدیم و می خوندیم ... اون وقت ها کسی نبود که این آهنگ رو بلد نباشه ...
خاله گفت : چی شده لیلا که اینقدر خوشحالی ؟ مثل اینکه امشب شدی همون لیلای سابق که نمی تونستیم جلوی خوندنش رو بگیریم ... جای جواد خان خالی ...
جواد رو گذاشتم زمین و گفتم : یک خبر خوب براتون دارم ...
خاله هیجان زده پرسید : آبستنی ؟
سرمو کردم تو صورتش و با یک خنده ی بلند گفتم : قربونت برم , اینقدر عاقلی خاله جونم ... فکر می کنم باشم ....
دستشو به هم زد و پرید بغلم کرد ... منو می بوسید ... انگار دلش خنک نمی شد ...
ملیزمان گفت : وای چقدر خوشحالم , فکر کنم این یکی رو با تو بزام ... چند وقته ؟
گفتم : نمی دونم , باید دو سه ماهی باشه ... جای خانجانم خالی , کاش بود ...
خاله پرسید : هاشم و انیس می دونن ؟
گفتم : نه , امروز فهمیدم ... اونم شاید , حتم که ندارم ... الان که هاشم با من قهر کرده ...
و جریان شوکت رو تعریف کردم ...
ملیزمان گفت : برو بابا , اینم که یکسره دنبال بهانه می گرده قهر کنه ... این نشد اون یکی , دیگه حالا می خواد به مُرده حسودی کنه ؟ کس دیگه ای رو گیر نیاورده ؟
گفتم : وقتی راهنماش سلطان جان باشه , همینه دیگه ... هر چی میگه تایید می کنه و قربون صدقه اش می ره ...
ناهید گلکار