خانه
406K

رمان ایرانی " گندم زارهای طلایی "

  • ۱۷:۰۹   ۱۳۹۷/۳/۲۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    گندم زارهای طلایی 🌾🌾


    قسمت هشتاد و هشتم

    بخش پنجم



    - راستی خاله , این سلطان جان کیه ؟ برای چی انیس خانم بهش حرفی نمی زنه ؟ و اونم با هاشم هر کاری دلش می خواد می کنه ؟ ...
    گفت : وا ؟ خدا مرگم بده , مثلا چه کاری ؟
    گفتم : هیچی ... ببینم خاله , سلطان جان که از نا محرم رو می گیره چرا هاشم رو ماچ می کنه و دست گردنش میندازه ؟
    خاله با تعجب پرسید : راستی این کارو می کنه ؟ چرا ؟ انیس چیزی نمیگه ؟
    گفتم : تا تو خونه است در هر فرصتی می ره تو آشپزخونه و با هم جیک تو جیک , قلیون می کشن ...
    جالب اینجاست که هر چی از دهن هاشم در میاد , اون به به چه چه می کنه ... هر چی هم از دهن سلطان جان در میاد , گوهر نایابه ...
    انیس خانم اجازه نمی ده من سر از هیچ کاری در بیارم , با من مثل غریبه ها رفتار می کنه و نمی فهمم تو اون خونه چی می گذره ...
    خاله خندید و گفت : برای همین دیگه ...
    گفتم : چی ؟
    گفت : برای همین که تو نیای به ما بگی ... که اگر گفتی , همه جا پخش میشه ...
    گفتم : نه تو رو خدا خاله , شما به کسی نگو ...
    بلندتر خندید و گفت : خاطرت جمع باشه , به هر کس بگم بهش سفارش می کنم به کسی نگه , این طوری میشه که اسرار خونه ی انیس همه جا فاش میشه ...
    تو هم نگو عزیزم ... اگر نمی خواد کسی بدونه , چه اصراریه ؟ حتما یک چیزی می دونه که نمی خواد کسی بدونه و چون اون نمی خواد , ما هم وارد گناه می شیم ...
    من و تو دوست نداریم کسی پشت سرمون لُغُز بخونه , خوب اونم دوست نداره ...
    گفتم : من همچین قصدی نداشتم ... ولی چشم , دیگه نمی گم ...
    خاله با شوخی پرسید : حالا بگو اون سر حنا کرده ی ناخن حنایی با اون همه سن و سال , چطوری ماچش می کنه ؟ از لب یا لُپ ؟

    و همه با هم خندیدم ...
    بعد گفت : ول کن بابا این حرفا رو ... بذار ماچش کنه , ازش چیزی کم نمی شه ...

    من یادمه که انیس , آذر رو هم داشت که یک مرتبه سر و کله ی سلطان جان پیدا شد ...
    هاشم شاید چهار پنج ساله بود ... انیس بچه ها رو می ذاشت پیش اون و با خاطر جمع می رفت به گشت و گذار خودش ...
    خدا بیامرز شوهرش هم زیاد اهل گردش و تفریح نبود , آخر هم که سنی نداشت از دنیا رفت و دیگه انیس از هفت دولت آزاد شد ... فکر کنم دو سه سالی میشه ...
    یادت نیست می رفتم ختم شوهر انیس ... تازه تو روضه های دهه ی اول محرم , سلطان با انیس میومد اینجا ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۹/۳/۱۳۹۷   ۱۷:۲۱
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان